شلوغی های ذهن من!

بلند بخوان مرا ، نترس از اینکه غلط بخوانی

شلوغی های ذهن من!

بلند بخوان مرا ، نترس از اینکه غلط بخوانی

مردم اغلب بی انصاف ، بی منطق و خودمحورند ولی آنان را ببخش.
اگر مهربان باشی ، تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم میکنند... ولی مهربان باش.
اگر شریف و درستکار باشی ، فریبت میدهند...ولی شریف و درستکار باش.
نیکی های امروزت را فراموش می کنند ولی نیکوکار باش.
بهترین های خودت را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد.
و درنهایت می بینی که هرآنچه هست و نیست ، بین تو و خداوند است نه میان تو و مردم...

"حضرت علی (ع)"

آخرین مطالب
نویسندگان

بی عنوان!!!

* خواهرم و همکاراش نوبتی دوره دارن که میرن خونه ی همدیگه! از قضا من یه بار که خونه ی خواهرم بودم ،

باهاش رفتم خونه ی یه کدوم از همکاراشون که میشناختمش از قبل! بعد از اون به بعد منم دعوت میکنن

بقیه!:)))  دیروز هم خونه ی یه نفر دیگه بود که تاکید کرده بود من حتماااا برم!!:))) یه دختر کوچولو داره اسمش

یلداست.. یلدا هم  یه بار که دیده بودمش ، خیلی با من جور شده بود و هرچی میخواست به من میگفت! همکار

 خواهرم به خواهرم گفته بود به دوست یلدا بگو حتماااا بیاد!:))))) منم برای دوست کوچیکم! یه لباس خوشگل

گرفتم و رفتم پیشش!! لباسه رو پوشیده بود و هی منو نگاه میکرد و می خندید و ذوق کرده بود بعدشم

می رقصید!!:))))   خلاصه دیروز هم کلی با هم جور شدیم.

جالب اینجاست که مردادی هم هست! منم اون کادو رو بخاطر تولد چند روز پیشش براش گرفتم:*


* دیروز بالاخره بعد از مدت ها صدای گوشیمو شنیدم!! خیلی وقت بود که اسپیکرش خراب شده بود و من هی

امروز و فردا میکردم برای درست کردنش... و بالاخره دوباره صداش دراومد!!

یکی از عینکامو هم درست کردم و اینجانب الان یه عدد عینک تقریبا سالم دارم!:))) البته ایون جدیده که کادوی

 تولدم بود ، درست نشد متاسفانه چون شکسته بود! ولی بازم دنبال درست کردنش هستم چون کادوی تولد

 بود و بالاخره یه چیز دیگه س! جاهای مختلف نشون میدم شاید بشه یه کاری کرد :)


*دیروز دومین بار بود که  تو این چند وقت برای خرید پول نقد همرام نبود و منم برنداشتم از کارت به خیال اینکه

خب همونجا که خودپرداز هست ، دیگه چرا الکی صف بمونم پول بکشم از کارت ، که دقیقا هم دستگاه ها یا

خراب بود یا تلفن قطع بود و من برای اندکی پول نقد، مجبور بودم که کلییی برم تا به یه بانک برسم و دوباره

کلییی برگردم همین راهو!!! شمسی به من میگن!://


*فردا برای اولین بار میخوام تنهایی با اتوبوس برم مسافرت!!! تا حالا تنها نرفتم! بعد اصرارهای زیاد خاله جان

 و دخترخاله جان ، دیگه گفتم برم!! یعنی هفته ی قبل قرار بود که برم ولی چون جمعه آزمون داشتم، نشد.

 بعدش منصرف شدم کلا چون خاله اینا قرار بود خودشون بیان! بعد تاریخشون عوض شد و فردا قراره که

من برم :) هنوز هم هیچ وسیله ای برنداشتم و بار و بندیل نبستم:)))  

اتاقمم کامل تمیز کرذم.ای کاش بشه تافت زد ، همینجوری بمونه! :/


*من واقعا تو عنوان پستام گیر میکنم!! وقتی موضوعات مختلف مطرح میشه تو پست ، خب نمیدونم

 عنوانشو چی بذارم! hز این به بعد سعی میکنم دیگه اینقدر اینور اونور نپرم که هم بتونم عنوان انتخاب

 کنم!! و شاید کوتاهتر هم بشه که بشه راحت تر خوند . البته شاید!! :)


  • یک من...

از همه چی!

از همین اول بگم که امروز به شدددت دلم یه پست طولانی نوشتن میخواست و فکر میکنم همینطورم بشه!:))

 

*چند ساعت قبل داشتم با خواهرم تکالیف کلاس زبانشو انجام میدادیم و قرار بود که مکالمات رو  پیاده کنیم ،

صفحه ش تموم شد و همین که رفتیم صفحه ی بعدی دفترش ، با یه نقاشی بچگونه روبرو شدیم!!://

معلوم نیست این دو تا وروجک کی کشیدن که هیچ کدوم حواسمون نبود!!:)))) خاله بودن و دردسراش!!


*پارسال یه عینک آفتابی گرفتم که خیلی هم دوسش داشتم اما بعد چند روز از استفاده ش ، دسته ش

شکست و منم بردم که درستش کنن که گفتن نمیشه! و منم دلم نمی اومد دوباره به فاصله ی یه هفته

برم کلی پول بدم عین آفتابی بگیرم! و بی خیالش شدم! چون با عینک رو چشم بودن هم خودم درگیرم و

نمی تونم تحمل کنم چون عادت ندارم ، خیلی بهم سخت نگذشت! اما بعضی اوقات که خواهرم عینکشو

برمیداشت بهش میگفتم که حیف عینک ندارم !! تا اینکه گذشت و به امسال رسید و من به کل اونو یادم

رفت و میخواستم برای خودم عینک بخرم که هربار به بهانه هایی نشده بود! تا رسید به تولدم که خواهرم

یهو منو برد عینک فروشی و گفت یکی رو بردار!! و منم از خوشحالی بال درآوردم حتی با اینکه با بودن عینک

رو چشم و صورتم کلا مشکل داشتم!! چند روز قبل در کمال ناباوری ، دسته ی این عینک هم شکستم!!:((

و هنوز فرصت نشده که برم ببینم میشه درستش کرد یا نه!!

دیگه جرأت آوردن اسم عینک رو فکر نکنم داشته باشم!! به یه هفته نکشیده دسته شونو میشکنم!!:)))

شانس آوردم عینکی نیستم وگرنه هر هفته عینکمو باید یا تعمیر میکردم یا عوض!!!


*خواهر بزرگم زنگ زده بود به ما(من و اون یکی خواهرم) که شب بریم پیشش .. 5شنبه بود و منم فرداش

باید میرفتم یه شهر دیگه که امتحان داشتم و از شهر آبجی اینا خیلی وارد نبودم که چطوری برم اونجای

مورد نظر!! خواهرم گفت میخوام شامی درست کنم! منم گفتم بخاطر شامی من نمی تونم بیام که تازه

فردا صبح هم از یه راه سخت تر بخوام برم شهر مورد نظر!! اگه لازانیا یا پیتزا درست میکنی منم با ابجی

میام!:)))  البته چون وسایلشو نداشت اولش گفت نه و ما با گرفتن وسایل بهونه ها رو برطرف کردیم

و مجبور شد درست کنه:)))

فردا هم من از خونه ی اونا نتونستم برم اون جایی که میخواستم! مجبور شدم بیام شهرخودمون از

همینجا برم و بدتر اینکه همون لحظه ای که داشتم صبحونه میخوردم بارون شروع کرد به باریدن و من

 بجای ذوق ، غصه ی اینو میخوردم که چطوری برم اونم جمعه اونم بی ماشین!!!  کلا اون روز خییلی

عجیب بود!! اتفاقات عجیبی می افتاد.. خدا رو شکر که خوب تموم شد!


*من یه داداش باحالی دارم که هییچ چیییز تو خونه ی ما از دست اون مخفی نمی مونه مخصوووصا

خوراکی ها! داشتیم چای میخوردیم به مامان گفتم نقل نداریم؟؟ داداشم گفت روی طبقه ی سوم از

بالا رو در یخچال بسته ش هست!!! یعنی مامانمم اینقدر دقیق نمی دونست کجاست!:)))

بعد جای چند تا چیز دیگه رو پرسیدم ازش ، باز همین اوضاع بود!! حافظه ی تصویریش عالی بود!!

کلا هیچ مدل خوردنی ای از نگاهش محفوظ نمی مونه!! بعضی اوقات یه جاهایی رو میگه که من

می مونم واقعا چطوری پیدا کرده اونجا رو !! حتی گاهی اوقات مامانمم یادش نیست ولی داداشم

میدونه کجاست!!:))))) کلا اعجوبه س در این زمینه!!

  • یک من...

از اردیبهشت تو باغچهی خونه ی ما یه گربه ای موندگار شد! بعد چند وقت دیدیم که زحمت کشیده و 4تا بچه گربه

هم بغلش هستن! (تو خونه ی ما بخاطر مشکلی که بواسطه ی گربه برای خواهرم پیش اومد ، کلا بیشترمون حس

خیییلی بدی بهش داریم بقیه هم خنثی ن!:))  )

خلاصه این هستی ما هم با این گربه ها جریاناتی داشت!  یعنی میرفت براشون غذا پرت میکرد و هییی هم بهشون

میگفت که بیاین بخورین دیگه! اگه نیاین دیگه براتون نمی ریزم! غذا تموم شه دیگه ندارین و اینا!:))) مورد داشتیم که

ما فکر کردیم یکی بهش چیزی گفته که اینشون ناراحت شدن و داد و فریاد میکنن! بعد متوجه میشدیم هیشکی تو

حیاط نبوده و هستی با گربه ها درگیری لفظی پیدا کرده بوده:)))))) 

کلا امسال نمیدوونم چرا همه جای دور وبر ما پر از گربه س!! امکااااان نداره 5 دقیقه دور و بر خونه و کوچه و حیاطمون

باشیم و گربه نبینیم!!! نمیدونم چرا اصلا نمی تونم باهاشون کنار بیام!!

ماه رمضون که داشتیم نذری پخش میکردیم یکی از همسایه هامون تا یه جایی باهام هم مسیر بود بعد گفت خونه ی

شما هم که گربه هست! منم گفتم آره اتفاقا 4تا بچه هم داره! بعد گفت که اینا چقدرر باحالن! اینهمه مردم میرن دوا

و درمون و نازایی و کلیی خرج میکنن بپه دار شن بعد اینا 4تا 4تا بدون هیچ هزینه ی اضافی بچه دار میشن!:))))

یه سری چیزای دیگه هم گفت که الان هرچی فکر میکنم یادم نیست! ولی میخواستم بگم که یه همچین

همسایه های باحالی داریم ما که تو 5 دقیقه هم که نمیشد مسیرمون ، فقط خندیدم یعنی !!!:))))))

حالا بعدا از خوبی ها و همسایه ها بیشتر میگم... به جرات میگم از خییلی  از فامیلامون بیشتر دوسشون دارم و برام

مهمن:* :)


* امروز هم به اصرار خواهرجان ! باهاش رفتم دندونپزشکی و کارمون زود تموم شد و 3-4 ساعت تمااام بین مسیرمون

تا برسیم خونه ، رفتیم و مغازه ها و انواع و اقسام وسایل رو دیدیم! خییلی خوب بود ! خبرااای خوشییی در راهه!;)

ان شاءالله!:)

  • یک من...

من می نویسم

*این چند وقت با توجه به شرایطی که دارم احساس میکنم امکان هرلحظه غیب شدنم هست از این رو!

اینجا خودم رو ملزم میکنم به نوشتن که اگه ننویسم میرم تو سکوت و حالاحالاها بیرون بیا نیستم! سعی میکنم

که فعالیت های جانبی رو کم کنم و بچسبم درست و حسابی به کارایی که برنامه شونو داشتم! بعد ماه رمضون

بجای اینکه فعال شم ، تنبل شدم من!! ماه رمضون خیییلی خوب بودم.... دارم تلاشمو میکنم که برگردم به اون

روزا.. نوشتن اینجا رو کم نمی کنم البته! یعنی نمیخوام کم کنم:)


*کادوهای تولدم بهم چسبید خییلی .. آخه قبلا که نزدیکش میشدم هی از من میپرسیدن میتقیم یا خودم هی

میگفتم و یادآوری میکردم و خلاصه میفهمیدم کادوها رو!و کلا مزه ش از بین میرفت! اما این بار همه شونو همون

روز یا یه روز قبلش یهو فهمیدم! یعنی همون موقع بهم میگفتن کدومو دوست داری برات بگیریم؟؟!!:))))

واینگونه بسی سورپزایز میگشتم من!یکی از فانتزی هام بودکه غافلگیر شم!!:))) که به حقیقت پیوست بالاخره!


* گوشیمم تو این گیر و دار قاطی کرده و فکر میکنم ویروسی شده! و نمی تونم از اینستا برای عکس گذاشتن

استفاده کنم!! یه سری ارور میده و البته حافظه شم پره و یه کمم از اونور مشکل ایجاد میشه و من هی میرم

عکس میگیرم ولی نمیتونم بذارم!! کی برم درست کنم الله اعلم!:)))


*یه پسربچه ی 2-3 یاله رو تصور کنین که برگشته با مامان و باباش گفته بریم از مغازه زن بخرم من!!

من زن ندارم:/      یعنی اینا دیگه کی ان؟؟؟:)))) تازه اصرار هم داره و این مطلب و یادش هم نمیره!!


*فعلا گیر دادم به آهنگ های گروه چارتار و چند تا هم از علی زندوکیلی! و کلا هی همینا رو گوش میدم

دوباره! نمیدونم چرا این مدت اینهمه گیر دادم بهشون ..!! آهنگ های دیگه رو نمی تونم گوش بدم!

خیلی هم جدید نیستنا ولی گیره دیگه!:)))

  • یک من...

بی انصافی یه که فقط بخوام نگرانی هامو بگم تازه اونم بصورت گنگ و نامفهوم!! و از خوبی ها و خوشی ها نگم.

5شنبه سالگرد ازواج دخترخاله بود و یه مجلس جمع و جور کوچیک و با بزن برقص راه انداختیم و دورهمی

 خوش گذشت.

یکی از فامیل ها یه پسری داشت که 7-8 ساله بود و بنده خدا تا اومد میوه بخوره ، دندونش لق شد!! :)))

و یه سر و صدایی میکرد که دیدنی بود! هرکاری میکردن که یه نخ بندازن تو دندونش و بازی کنه و راحت تر دربیاد ،

تا نخو می دید فرار میکرد!!:)))) خلاصه بدون نخ و اینا ، دندونش کشیده شد و یه مدتی ساکت بود و شیطونی

نمی کرد! البته این مدتش فقط نیم  از ساعت طول کشید و بعدش انگار آزاد شده از زندان ، فقط بدو بدو و بازی

میکرد! یادش بخیر چقدرر خندیدیم به کاراش و حرفاش! و چقدر هم دلداری دادیم  و مشغولش کردیم که بالاخره

 این دندون رو بکشه!

جمعه هم یه عروسی دعوت بودیم که از آشناهای قدیمی مون بودن! عروس و داماد ، پسرخاله و دخترخاله بودن و

فکر کنم دو سال پیش بود که عقد کرده بودن.... خونه شون هم این ورا نبود و خب ارتباطات به همون نسبت کم

 میشد! درحدی که خواهرم عروس و دوماد رو از وقتی ابتدایی بودن ، ندیده بود!! :))) من باز عروسی های

خواهراشون رفته بودم و با تغییر قیافه  ها آشنایی داشتم ولی خواهرم کلا ندیده بود! وقتی اومدن تو تالار خواهرم

 با قیافه و لحن ذوق زده بهشون نگاه میکرد و میگفت عززززییییییزم چقددرررر کوچولئن اینا!! چقدددرررر بچه ن!:))))

(عروسشون یه سال از من بزرگتر بود و دوماد هم فکر کنم 3یا 4سال از من بزرگتره!!) خلاصه این مدل گفتنش و

ذوق کردنش باعث شه کل عروسی که بهش نگاه میکردم ، خنده م میگرفت و همون موقع هم نیم ساعت بی وقفه

 به این حرفش و واکنش هاش و بقیه ی حرفایی که از سر ذوق زده میشد ، بخندم!!!:)))))

شنبه هم رفتم خونه ی یکی از دوستان قدیمی... و کلییییی از بقیه ی بچه ها و دوران ابتدایی و راهنمایی مون

خاطره گفتیم و خوش گذروندیم و خندیدیم... و طبق آماری که الان دارم بیشتر از 10 نفر از دوستام ازدواج کردن!!

 فکر کنم سن ازدواج خیلی اومده پایین! جالبه که بیشتر هم کسایی بودن که اصلا فکرشو نمی کردیم! البته الان

 فهمیدیم که قبلا هم خبرایی بوده و ما نمی دونستیم! حالا قراره منم ببره تو گروه دوستان اون موقع !!میگفت

یکی شون بچه داره!! لازمه بگم چقدر هنگ کردم؟؟؟؟!! خلاصه که بعد مدت ها وقتی یه دوست قدیمی رو

می بینی ، این شوکه شدنا عادیه!:)))

ایشاالله که همه شون خوشبخت و شاد باشن:)

  • یک من...

20 سالگی:)

فکر میکنم به همه ی این 20 سال که چیا داشت برام و چیا نداشت که چطوری گذشت..

بیشتر که فکر میکنم می بینم با وجود همه ی کوتاهی هایی که داشتم اما بازم روزای خوبی بود و

بهتره بگم دو دهه ی نسبتا خوب رو پشت سر گذاشتم اگه از یه سری اتفاقات و کوتاهی ها و جریانات

بخوام فاکتور بگیرم ، میتونم بگم راضی ام از خودم..از اینکه تو این سن ، بهترین روحیه و بهترین حال ممکن

رو دارم و الان معنی خیییلی چیزا رو بیشتر می فهمم و قدر خییلی ها رو بیشتر میدونم:)

اینکه عاشق تک تک آدمایی هستم که اطرافمن و وقتی ریز میشم و دقیق تر می بینم ، می فهمم که اونقدرر

دوسشون دارم که نمیدونم چطوری بهشون بگم چقدررر برام عزیزن و از اینکه صحیح و سالمن بییی نهایت خدا

رو شکر میکنم:)

از یه طرف دومین دهه ی زندگی تموم میشه و از یه طرف وارد دهه ی سوم و مهم زندگیم میشم که حتما با

خودش کلییی خبرا داره و اتفاقات  ... سلام دهه ی سوم زندگی من ، خوش اومدی... :)


* نمیدونم چرا هیشکی باور نمی کرد که  من وارد 21 سالگی شدم!!:))) هی هم دوباره سنمو از اول حساب

میکردن و میگفتن که تو کی 20 سالت شد اخه؟؟؟!! امکاااااان نداره:))))))))

  • یک من...

مهمونی

این چند روز بطور خیلی زیادی همه ش یا مهمونی ام یا مهمون دارم!! به حدی که دیشب تو مهمونی

نزدیک بود خوابم ببره! یکی بهم گفت میخوای بری اون طرف بخوابی؟؟:)))

از صبح بیدار بودم و کارهای مختلفی که باید انجام میدادم و بعد از ظهر هم مهمون داشتم و شب دیگه

مست و منگول بودم قشنگ!:))  ولی باز وقتی اومدم خونه مجبور بودم که بیدار باشم و با چند نفر هم

باید صحبت میکردم و درنتیجه باز شد ساعت 2!! اونم دیگه خودشون فهمیدن من الان خوابم گفتن برو

بخواب بعد در موردش صحبت می کنیم:))))


-*استاد  خطاطی مون رو تو اینستا فالو کردم .. جواب همه رو میده ها ولی بنده خدا بلد نیست تگ کنه

اسمشونو که اونا ببینن جواب داده یا نه!! یادم باشه ایندفعه که رفتم بهش بگم!:))))


*راستی اون مشکل پست قبل هم حل شد خدا رو شکر.. و اونقدر منطقی بود اون آدم که قبول کنه یه

کم نادرست بود اون حرف تو گروه... از طریق یه دوست بهش خبر رسید درحالیکه خود منم نمیدونستم

که اون دوست همچین حرفی بهش زده! و خدا رو شکر دیشب خودم صحبت کردم و کدورت هایی که بود

برطرف شد و حل شد.:)


*امروز برای هفتمین بار تو کارم شکست خوردم! از ظهر هم هی به خودم میگم هر شکست ، مقدمه ی

پیروزی یه!:))))  ته دلم روشنه و مطمینم که به یه جاهایی میرسم بالاخره. برای بار هشتم بازم امتحان

میکنم:)

  • یک من...

غرکنان اومدم!

سلام خیلی وقته که ننوشتم یه مدت خیلی درگیر بودم و فقط برای تایید نظرات اومدم و رفتم..

این چند روز اون درگیری ها کمتر شده اما خب به دلیل همون بیماری پست قبل! ننوشتم!!

اما این چند وقت یه چیزی خیلی اذیتم میکنه و اونم یه نفره! متاسفانه فرصت حذفشو فعلا ندارم

و تو یه گروهی فعلا باید باشم! تمام تلاشمو میکنم که حداقل زمان ممکن رو به اون گروه اختصاص

بدم و از همه مهم تر اینکه وقتی برم اونجا که اون نفر نباشه!  یه آدمی که خودش فوق العاده

حساسیت نشون میده به حرفای بقیه ولی خودش خیلی اوقات همین کارو میکنه!

حداقل در قبال خودم از وقتی که میشناسمش تا الان ، بارها برام اتفاق افتاده.. و

من یه اخلاق بدی که دارم اینه که زیاد سکوت میکنم در برابر رفتار و گفتار بقیه! یکی از

 مهم ترین اولویت های منه از بین بردن این سکوت مسخره!

و همین هم باعث میشه که همه چی رو تو خودم بریزم! جالبه که یه چیزایی میدونم ازش که

واقعا تصورش هم نمی کردم قبلا! اما خب نمیشه گفت!!  و من هم هیچ وقت مثل اون آدم

نیستم که بخوام همچین چیزی رو بگم اونم تو یه گروهی که اون ساخته !! یعنی درست هم

نیست گفتنش! ای کاش اونم میفهمید که گفتن خیلی چیزا و خیلی برخوردا در شان خودش

نیست وگرنه من خودمو میشناسم تا چند ساعت بعد حرفاش سعی میکنم که فراموش کنم

چی گفته . جالبه همه ی اینام شوخی یه! ولی یک صدم حرفای بقیه میشه کنایه و نیش!

بالاخره هرکسی با حرفا و تفکرش ، خودش رو به بقیه نشون میده! تو تفکرش که خیلی خوبه

شکی نیست و دقیقا بخاطر همینه که بعضی اوقات ناراحت میشم از حرفاش! چون در شان

تفکر و موقعیت اون آدم نیست!

چند روز قبل یه نوشته ای از دکتر الهی قمشه ای بود که : هروقت از دست کسی دلگیر

شدین و ناراحت به جای اینکه باهاش حرف بزنین و درگیر شین ، یه برگه بردارین و هرچی

که میخواین بگین ، اونجا بنویسین.. بعد چند ساعت که بهش نگاه می کنین متوجه میشین

که چه خوب شد که چیزی نگفتین! که بعدا سوء تفاهم و مشکلی پیش نیاد که نشه

برطرفش کرد! (مضمونش همین بود دقیقشو یادم نیست هرچی هم گشتم نمیدونم کجا

دیدمش!!)

منم اینجا نوشتم البته خیلی سربسته!! بقیه ی حرفاشو بخشیدم اینم روش! اما خب دروغ

گفتم اگه بگم فراموششون کردم! اما سعی میکنم که از این به بعد بیشتر حواسم

باشه و حضورم کمتر تا خودم اذیت نشم!

پ.ن1: فکر نمی کردم حرف یه نفر موتور نوشتن دوباره مو راه بندازه!

پ.ن2: صحبت کردن با چند نفر از دوستای مجازی تا دیروقت بعد مدت ها ، یکی از حس

و حال های خوبه این روزای منه!! با کلییی خاطره از قبل و وبلاگ های قبلی!!

پ.ن3: چقدررر خوبه که دوستامو زود به زود میبینم.. هم کاره هم دیدار! عااالیه

پ.ن4: اولین حقوقم چند وقت قبل واریز شد!! ارزش مادیش خیلی زیاد نبود ولی ارزش

معنویش خیییلی بالا بود برای من :)

پ.ن5: خییلی خوشحالم که با 6-7 نفر از دوستای دنیای وبلاگ نویسی از طریق اینستا

هم در ارتباطم... وقتی میرم تو پیجاشون از خودم پشیمون میشم کلا! خیلی هنرمند و

با سلیقه ن ماشاالله همه شون.پست های درست و حسابی و خوشگل میذارن!:)))

در قبال پست های اونا ، پست های من نیم پست هم نیستن!:)))

فکر کنم اکثرا اولین بار بود که منو می دیدن! نمیدونم تصورشون از من چی بود و من

چقدر شبیه تصوراتشون بودم!! جالبه اینجوری دوست شدنااا!!

برای یکی شون که  هرکاری میکرد هیچ کدوم از عکسا باز نمیشد!!! طی صحبت

با خودش ، به این نتیجه رسیدیم که نیتش مشکل داشت که باز نمیشد!:))))

الان نمیدونم بالاخره باز شد براش یا نه!

پ.ن6: چقدرررررررر خوبه که اینجا هست و شما هستین.. از این به بعد استفاده از گوشی

رو مثل چند وقت قبل کم میکنم و اینجا رو بیشتر سر و سامون میدم!

  • یک من...

یک بیماری!

یه پدیده ای هست  به اسم سکوت یهویی!! که با ابنکه اتفاقات زیادی در جریانه و هیچ روزت بدون

 اتفاق نیست ، اما نه میتونی پست بذاری و تعریف کنی بعنوان روزانه نوشته هات و نه حتی میتونی

تو اینستا عکس بذاری و همه ش هم این فکر میاد به ذهنت که "خب که چی؟" "اینا به چه درد بقیه

میخوره؟" "مثلا با این عکس میخوای چی رو ثابت کنی؟" " چه مطلب مهمی رو منتقل میکنی با

عکس یا پست؟" و...... که آدمو منصرف میکنه از نوشتن!!!!!! اگه راه حل سراغ دارین یا درمانی

میشناسین برای این بیماری ، اطلاع بدین ممنون میشم!!!


پ.ن: فرا رسیدن ماه مرداد هم تبریک داره ها!!:))

  • یک من...

روزای خوب :)

-این چند روز همه ش به گشت و گذار و مهمونی دادن و رفتن! گذشت. چقدر خوب که با دخترخاله ها رفتیم زیر بارون

 تندو شکلک درآوردیم و مسخره بازی و خواهرمم ازمون فیلم و عکس گرفت و وقتی خاله م دید اونا رو ، با تعجب

بهمون نگاه میکرد!:)))) گمونم نامید شد بطور کامل ازمون!!

بعدش تولد خواهر بزرگم که دیروز بود و به مناسبت همین اتفاق یه مهمونی دور همی گرفتیم و یه تولد کوچیک

خانومانه!!برگزار کردیم و چقدرر بهمون خوش گذشت و لحظات خوبی رو داشتیم بعد چند وقت همدیگه رو درست

 و حسابی ندیدن...

منی که چند تا خواهر دارم و خودم خواهر کوچیکه م ، خواهرام تو زندگی من نقش خیلیی  پررنگی رو دارن..

ولی اونایی که خودشون بچه ی بزرگ خونواده ن ، بیشتر با مادرشون ارتباط دارن! من خودم به شدت وابسته ی

مامانمم ولی خب ارتباط زیاد و خوبم با خواهرام باعث شده که  خیلی چیزا رو اول به اونا بگم یا فکر خیلی از

 اتفاقات رو... دیروز دقیقا تو تولد خواهرم چقدر خوشحال بودم که راجع به هر موضوعی و هروقتی که بخوام

 میتونم باهاش صحبت کنم... یادم اومد که همین چند مدت قبل چه لطف بزرگی در حق من کرد و منو از افتادن

 تو یه شرایط سخت نجات داد و برای اینکار چقدرر هوامو داشت و چقدر رفتاراش تو اون زمان عاقلانه و سنجیده

 بود و از هیچ کاری دریغ نکرد. یادم اومد که همیشه میشه روش از هر نظر حساب باز کرد و با وجود فاصله ی

 سنی نسبتا زیادی که با هم داریم ، چقدرر میتونم باهاش راحت باشم و ساعت ها باهاش وقت بگذرونم.

چقدر خوبه که هست...


-این چند روز دو تا مهمونی خونه ی ما بود که با وجود همه ی کارایی که زیاد هم بودن چون تعداد مهمونا زیاد

 بود ، اما بازم حس خوبی دارم و خوشحالم که این جمع شدن ها هنوز هست و علی رغم حجم کاری که

انجام میشه ، چون با همکاری همدیگه س و صحبت و شوخی و خنده ، بازم حس خوب به آدم میده. طوریکه

این حس ها رو هیچ وقت تو مهمونی های کوچیک نمیشه احساس کرد. هرچی هم تعداد بیشتر باشه ،

 حس دوست داشتن و محبت و  خستگی ناپذیری ! بیشتر میشه!! بعد از تموم شدنشون هم ادم انگار

خیالش راحت میشه که از پس همه چی خوب براومد و شادی رو تو نگاه همه دید...

 

-حدود یه هفته ای میشه که بالاخره بعد از مااااااه هااا!!! اینجا بازم رنگ و بوی بارون رو میشه احساس کرد

و دید و دوباره بوی خاک بارون زده رو میشه فهمید. مایی که همیشه تو بارون بودیم و عادت داشتیم به

 باریدن گاه و بیگاهش ، چند ماه نباریدنش خیییلی دلمونو تنگ کرد و الاان روزی نیست که نیاد. یادمه

 اولین شبی که شروع شد چقدررر خوشحال شدم و نتونستنم نرم بیرون!!

بعد از مهمونی ها هم چون موقع رفتنشون بارون به شدت زیاد بود ، مهمونا رو با چند تا چتر!! تا دم

دروازه میبردیم!!:)))  و چون تعداد کم نبود ، چندین سری این رفت و امدها ادامه داشت! و کلی

خاطرات باحال و جالبمون تو همون موقع ها شکل گرفت!! البته عکسای هنری زیر بارون هم که

 ماجرایی بود برای خودش!!!

اینم از معجزات همون برکت و نعمت خداست... همین الان هم داره بارون میباره و خدا رو شکر هنوز

خیال قطع شدن نداره... شبیه پاییز شده آب و هوا این چند وقت.!!!


-امشب لیست کارهای حیاتی و مهم این هفته رو نوشتم که حتما باید انجام شه !!! خیلی زیاد بود!!

هرکدوم هم یه مدل بودن و هیچ جوری نمیشه از هیچ کدومشون گذشت! خدایا یعنی میرسم به

 انجام این لیست؟؟؟ اینجور وقتا تازه معنی وقت رو میشه کامل فهمید!

  • یک من...