شلوغی های ذهن من!

بلند بخوان مرا ، نترس از اینکه غلط بخوانی

شلوغی های ذهن من!

بلند بخوان مرا ، نترس از اینکه غلط بخوانی

مردم اغلب بی انصاف ، بی منطق و خودمحورند ولی آنان را ببخش.
اگر مهربان باشی ، تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم میکنند... ولی مهربان باش.
اگر شریف و درستکار باشی ، فریبت میدهند...ولی شریف و درستکار باش.
نیکی های امروزت را فراموش می کنند ولی نیکوکار باش.
بهترین های خودت را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد.
و درنهایت می بینی که هرآنچه هست و نیست ، بین تو و خداوند است نه میان تو و مردم...

"حضرت علی (ع)"

آخرین مطالب
نویسندگان

۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

من الان به طرز خیلی ناباورانه ای تو خوابگاهم! فعلا که خلوته و خبری نیست زیاد ، ولی طی این چند روز

شلوغ میشه دیگه! از صبح که اومدم تا خود ظهر جابجا کردن وسایل بودم تقریبا و یه سری از مواد غذایی

ریخته بود و دردسری بود برای خودش! خدا رو شکر الان همه چی مرتب و منظمه ولی چون بقیه فعلا

همه ی وسایلاشون تو اتاقه بری منم همه تو اتاقه و کابینت های آشپزخونه نقش تیر دروازه رو بازی میکنن:)))

فقط وسایل داخل یخچال رو بردم گذاشتم تو یکی از یخچالها و بقیه فعلا جابجا شده در همین اتاقه!

خییییلی دوست دارم برم داخل شهر و اینور و اونور و از اینهمه جاهای تفریحی که هست دیدن کنم ، ولی فعلا

نه کسی باهامه نه اینکه جای خاصی رو بلدم! ولی خب اصفهان رو نبینیم دیگه کجا رو بخوایم بریم ببینیم؟

کم کم یاد بگیرم همه جامیرم دیگه! فعلا چون سرویس نداریم تا چند روز دیگه راه رفت و برگشت دانشگاه رو یاد

بگیرم ، برام بسه!:))) خدا رو شکر وسایل اولیه مو همین دور و برا میتونم بخرم و مشکلی نیست!

چون آب و هواش خشکه دست و  پای من شروع کردن به پوسته دادن! و در اولین فرصت باید برم یه جایی برای

نرم کننده لب و لوسیون!  اینترنت هم فعلا اینجور ک معلومه نامحدوده و این چند روز رو که بیکارم تقریبا ، با نامبرده

مجبورم مشغول باشم تا حد زیادی!

گوشیمم همون شهر خودمون که بودم خراب شد و ویروسی د در حد فجیع که کلا هیچ کاری نمی تونستی

باهاش انجام بدی درست! بردمش و باید فلش میکردم و گویا عکسا و فیلم هایی کهبا گوشی گرفته بودم ، تو

خود گوشی سیو میشد و کلا همه ش پرید!!:((( خیییلی عکس بود و منم باطر همین ویروس قبلا نتونسته بودم

جای دیگه ای خالیشون کنم و کلا خییییلی زیااااد خاطره های مختلف توشون بود که پریدن همه شون!!

تولدها و مهمونی ها و عکس ها و فیلمهای دسته جمعی!! الانم که بهش فکرمیکنم واقعا ناراحت میشم.. یه مدت

وسایل ارتباطی خونه خراب بود و نمی تونستم بریزم الانم که مال خودم! ای کاش قبلش مطمئن میشدم کجا سیو

شده بعد اجازه میدادم که فلش کنه!! :((

فلش کردن همانا و نابودی همه ی برنامه های منم همانا! از صبح به زور تونستم بازار و واتس آپ بگیرم تلگرام

فعلا معلوم نیست چشه فعال نمیشه! اینستا هم تا شب دیگه نصب میکنم .. خلاصه اینکه اکثر راه های

ارتباطی قطعه الان!:))) 

فردا هم جشن ورودی هاست! بخاطر همین هم زودتر اومدم وگرنه 5شنبه میومدم!:)) کلاسامون هم از شنبه شروع

میشه ثبت نام حضوری هم اواخر مهره! یعنی دو سه هفته از شروع کلاسا گذشته ، تازه ما ثبت نام حضوری انجام

میدیم:))))

هم اتاقی هامم فعلا فقط یه نفر اومده که ارشده! 2نفر دیگه هنوز نیومدن.. راستی یکی از هم کلاسی هامم اتفاقی

پیدا کردم ..همین واحد خودمونه:;) اومده بود با من کار داشت من خواب بودم!!

دیگه فعلا چیز خاصی مد نظرم نیست بجز اینکه دلم تنگ شده از همین الان! و همینایی که گفتم..:)

ایشاااله که اون دو تا هم اتاقی هامم خوب باشن و اینجوری حداقل اذیت نشم!

  • یک من...


سلااااااااااااام من برگشتمممم بالاخره!! نت یه چند روزی هست که درست شده اما من تنبلی کردم

برای نوشتن!:))))  همین الان دیگه با شیطان درونم گلاویز شدم و بردمش!!:))

خب اووول از نتیجه ی کنکور بگم که خییلی سورپرایز شدم!! "کاردرمانی" یه جای خووب قبول شدم و یه

نتیجه ای بود که به شددت منو خوشحال کرد هرچند که راهم دور میشه و مشکلات خاص خودشو داره

اما فکر میکنم 4سال فرصت و تجربه ی خوبی یه برای من !

یه رشته ی نوپا که هنوز 30 سال هم از ورودش به ایران نمی گذره و یه کار مستقل میتونه دنبالش باشه

و مهم تر اینکه فقط چند تا دانشگاه اونم به تعداد کم ، تو این رشته چذب میکنن و  دلایل دیگه که تقریبا

اکثر شرایط یه شغل و رشته ای که دوست داشتم رو برام فراهم میکنه!

ثبت نام هم انجام شد و خوابگاه هم اینترنتی تایید شد ... فعلا به مرحله ی حضوری نرسیدم و هفته ی

بعد باید بارو بندیلمو بردارم و کلا برم اونجا!!

بیشترین سوالی که این چند وقت جواب دادم این بود که "این رشته کلا چیه؟؟" :))) خب طبیعی هم

هست که اکثرا شاید اطلاعات در موردش نداشته باشن چون یه چیزی نیست که خیلی زیاد باشه و

باهاش زیاد برخورد کرده باشن همه.

دیروز هم کارنامه ی سبزمو دیدم رشته هایی مثل تغذیه و رادیولوژی و علوم آزمایشگاهی هم میتونم برم

ولی هرجور با خودم کلنجار میرم رشته ی خودم یه  سری مزایایی داره که  اونجاها بعضی هاشو ندارن!

بخاطر همین هم اونا رو بعدش زده بودم کلا! حالا باز صحبت میکنم ولی فکر نکنم که بخوام عوض کنم!

این مدت هم دنبال کارای مختلف و مدارک و خرید یه سری وسایل و اینام . و اونقدر فاصله ی بین قبولی

و رفتن کمه که هنوز هم درست و حسابی با خودم کنار نیومدم که باید خوشحال باشم یا ناراحت!

همه میگن بعد یه مدت کاملا عادی میشه برات و در حدی میشه که دلتنگ  اونجا میشی تو تعطیلات!

فعلا پناه بر خدا میرم ببینم چی میشه:)

از این بحث که بیام بیرون میرسم به مهمونی های بسیااااااار زیاد تو این چند وقت! چون تعطیلات آخره و ما

هم که اکثر اوقات قبلش مشغول مهمون داری بودیم و خودمون خیلی اینور و اونور نرفته بودیم و به بهانه ی

اینکه من دیگه نیستم!! ، کلییی مهمونی ها و تفریح و گردش های مختلف دسته جمعی و فک و فامیلی

رو ترتیب دادیم  در حدی که منی که عاشق اینجور دورهمی هاا چه خونه ی خودمون چه بقیه ، هستم ،

خسته شدم از اینکه اینهمه شلوغ پلوغه دور و برم همیشه!! ولی خب الان دیگه به حد نرمال برگشتیم

و از اون شلوغی های یهویی و پشت سر هم کم شده دیگه.

لیست کارایی که باید انجام بدم و وسایلی که باید با خودم ببرم و مدارک و...  رو نوشتم!چون این مدت بیشتر

بخاطر همون شلوغی ها به شددت آلزایمر دارم و یادم میره همه چی! اینجوری خیالم راحت تره.:)

و دنبال این کارام دیگه:)

 این مدت به همون بهانه ی همیشگی این چند وقت که "من دیگه نیستم" خونه تکونی آخر شهریور رو هم

انجام دادیم!! هرچند که سریع به همون حالت برمیگرده! اما خب بعد از تموم شدنش منو خواهرم کلییی ذوق زده

شدیم که چقدررر خوب شده و یه مقداری هم تغییر دکوراسیون دادیم با همفکری هم و دور از چشم مامان! که

اتفاقا خیییلی هم خوب شد و کلی خوشگل شد و مامان هم دیگه گیری نداد بهش!!!

چند روز هم غذاهای شام پای من بود و شامی و ماکارونی و املت یا مواد مختلف سرخ کردنی غذاها رو من سرخ

میکردم .به همه هم تاکید میکنم که آخرین لحظاته که دستپخت منو میخورن و قدر بدونن و لذت ببرن:)))))

حالا یکی ندونه فکر میکنه من چقدررررر آشپززززم!!!:)))))))  ولی از پیشرفتم تو این زمینه راضیم!:)))

 

  • یک من...

من زنده م!:)))

سلام...

همه چی خوب وخوشه کلا!! گل و بلبله!! اگه بخوام یه کم نگرانی و هنگ بودن خودمو 

فاکنور بگیرم , باید بگم که همه چییی عاالیه و قراره تا چند وقت دیگه عالی تر هم بشه;) 

نبودنم بخاطر قطعی اینترنته!!که اصلا معلوم نیست چرا چند روزه بیخودی و الکی قطعه!! 

و اینترنت گوشی هم افتضااااح!! اونم درست وقتیی که بیشترین نیاز رو به نت دارم , مشکل 

پیدا کرده نت و کسی پاسخگو هم نیست طبق معمول!! 

به محض اینکه درست شه , میام :)

  • یک من...

درهم!!

تا یه سری مشکلات و دغدغه ها رو به راه میشه , یه سری دیگه شروع میشن! 

اونقدر همه چی با هم داره اتفاق میفته که نمیدونم دارم چیکار میکنم و کلا باید

چیکار کنم!!! تو این شلوغی ها , الزایمر هم گرفتم و کلا همه چی از کوچیک ترینش

تا بزرگ ترینش ,یادم میره!بقیه بهم یه چیزی میگن من میگم باشه انجامش میدم و بعد 

دیگه یادم میره کلا که حرفی زده بودم!:)))

هم چنان مهمون میاد و میره و با احتمال زیاد یه دورهمی هم داریم همین هفته که روزش

مشخص نیست فعلا! 

این چند وقت خیلی سخت گذشت و میگذره! اتفاقات خوب هم هست ولی فعلا پررنگ تریناش , 

همون بقیه ن!! امیدوارم زودتر تموم شن و من از این وضعیت خارج شم:( 

  • یک من...

دیروز ساعت 7و نیم بود که بیدار شدم و تا صبحونه بخورم و وسایلمو آماده کنم و برم پیش دوستم , ساعت 9

شد و خدا رو شکر به موقع رسیدم. تا ساعت 11بی وقفه مشغول صحبت ها و مشاوره ها شدیم و نهایت

استراحتمون میوه خوردن بود!!! تازه از قبل قرارمون سه ساعته بود اما همین دو ساعت روبه زور دووم اوردیم!!:))

دستمم شکست از بس نوشتم!! بعدش هم تا بخوایم خورده کاری ها رو انجام بدیم ومن برسم خونه ساعت

12 و نیم بود.

بعد از ناهار اصلا متوجه نشدم کی خوابم برد تا اینکه با صدای خواهرم که تازه اومده بود خونه و شروع کرد به همه

چیز و همه کس گیر دادن , بیدار شدم!! وهمه ی تمیزکاری ها و جارو کشیدن ها رو من انجام دادم.خواهرمم رفت

 بیرون و کار داشت و برای مهمونی شب هم من مجبور شدم فقط به مامان کمک کنم و مامان هم رحم نکرد  بهم

خداییش!! هرکاااری که یادش بود بهم گفت و کم مونده بود منو بفرسته خونه ی همسایه ها برای کار!!!:))))

 شب شد و مهمونا اومدن , تازه خواهر گرام تشریف فرما شدن!که همون موقع من در حال شستن میوه هایی بودم

 که بابا تازه از درخت هامون چیده بود!! بعدش خوهرم اومد بهم گفت امروز خیلی کار کردی , پذیرایی از مهمونا با

منه دیگه! و فقط ظرف های شام رو شست!! و کلا بقیه ی چیزاش با من بود!!

البته منم همیشه اینقدر کوزت نیستما ولی خب دیگه تو مهمونی ها کلا پذیرایی های مختلف با منه و چیدن و

 ایناش , دیگه تخصصم شده الان:)))

بعد از شام هم به خاطره گفتن و خندیدن دسته جمعی گذشت و عااالی بود واقعا خاطره های قدیمی:)))

امروز هم مهمونی خودم به خوبی و خوشی و پرررر از اتفاقات خوووب گذشت و من از اینکه یهو ایینقددددر

همه چی عالی شد ، فقط میتونستم خدا رو شکر کنم بابت همه چیییی:)  همیشه همراه هر سختی ای ،

آسونی هم هسسسستتتت مطمئناااااا... خداایااااااااا یه دنیااااااا شکرررررررر:)

پ.ن: داداش من کلا علاقه ی شدیدی به اذیت کردن ما داره و کم پیش میاد که تعریف کنه از 

چیزای مختلف!! البته تعریف میکنه ها ولی بعدش محض شوخی و اینا کلا ضد حال میزنه!امروز

بهم گفت تو اشپزیت خوبه ها ولی دکتری تخصصیت , تو کوکو و شامی و ایناست!:)))) 

  • یک من...

بسیار سفر باید:)

سلاااااااااام

من دوشنبه ظهر از مسافرت اومدم ولی به دلیل درگیری های این چند روز نتونستم بیام اینجا و بابت دیر

تایید کردن نظرات واقعا :)

تو مسیر رفت که با اتوبوس بودم ، تونستم یه کتابی که نصفه کاره مونده بود رو تموم کنم و بقیه ی زمان

هم بیشتر به نگاه به بیرون!! و ارتباطات با بقیه گذشت و با چند نفر آشنا شدم:) 

فقط دو تا مشکل داشتم.یکیش اینکه تو اتوبوس یا حتی باماشین شخصی کلا نمیتونم بخوابم در طول مسیر!

و از این 8ساعتی که تو راه بودم ، هیچی شو نتونستم بخوابم و نهایتش چشمامو میبستم چند دقیقه ولی

کاملا حواسم به همه ی صداها و اطرافم بود!!!

یه مشکل دیگه هم اینکه بوی سیگار راننده ها و همراهاشون به شدددددت اذیتم میکرد و تا میومدن رد شن ،

مجبور بودم تا چند دقیقه بعدش هم بینی مو با دستمال بگیرم!! حتی موقع ناهار هم یکی شون از دور و برم

رد شد ، دیگه نتونستم بقیه ی ساندویچمو بخورم!!:((( 

با یه دختر کوچولو که رو به روم بود ، دوست شدم و البته با مامانش! و کلییی باهم صحبت کردیم و خندیدیم

یه پسر بچه ی فوق العاده گوگولی هم بود تو اتوبوسمون که رفت با راننده دوست شد و هم صحبتش شده

بود:))) میگفت میخوام دندونپزشک بشم بعد دندون های شما رو برای اینکه یه بار ما رو سوار اتوبوستون

کردین و بردین مسافرت ، رایگان درست میکنم:)))) مامانش میگفت کلا تو مدرسه و همه جا از بس شیرین

زبونی میکنه ، هممه دوسش دارن..فوق العاده باحال و سر وزبون دار بود:)))) تقریبا با این زبون و حرفاش

مخ همه رو زد اونجا:))))))

سفر هم با کلیییی گشت و گذار و دیدار و مهمونی گذشت و عاااااالیییییی بود کلا... تجربه ی خیییلی

خوبی هم برای من بود تو زمینه های مختلف... کلااا خیییلی خوش گذشت بهم:)

این چند روز هم یه کم کارها زیاد شده و همه ی فامیل هم اومدن و مهمونی و رفت و آمد و ایناست .

پ.ن: خییییییییلی خوشحالم که خیییلی ها رو دارم از نزدیک می بینم و بی نهایت بهم انرژی دادن واقعا

واااقعا احساس میکنم خییلی بهتر شد اوضاعم ..

پ.ن: درست تو لحظاتی که داشتم پشیمون میشدم و کم آورده بودم با دوتا اتفاق خوب خدا حالمو خوب

کرد و منو تو اون راه نگه داشت..خدایا مرسیی:)



  • یک من...

بی عنوان!!!

* خواهرم و همکاراش نوبتی دوره دارن که میرن خونه ی همدیگه! از قضا من یه بار که خونه ی خواهرم بودم ،

باهاش رفتم خونه ی یه کدوم از همکاراشون که میشناختمش از قبل! بعد از اون به بعد منم دعوت میکنن

بقیه!:)))  دیروز هم خونه ی یه نفر دیگه بود که تاکید کرده بود من حتماااا برم!!:))) یه دختر کوچولو داره اسمش

یلداست.. یلدا هم  یه بار که دیده بودمش ، خیلی با من جور شده بود و هرچی میخواست به من میگفت! همکار

 خواهرم به خواهرم گفته بود به دوست یلدا بگو حتماااا بیاد!:))))) منم برای دوست کوچیکم! یه لباس خوشگل

گرفتم و رفتم پیشش!! لباسه رو پوشیده بود و هی منو نگاه میکرد و می خندید و ذوق کرده بود بعدشم

می رقصید!!:))))   خلاصه دیروز هم کلی با هم جور شدیم.

جالب اینجاست که مردادی هم هست! منم اون کادو رو بخاطر تولد چند روز پیشش براش گرفتم:*


* دیروز بالاخره بعد از مدت ها صدای گوشیمو شنیدم!! خیلی وقت بود که اسپیکرش خراب شده بود و من هی

امروز و فردا میکردم برای درست کردنش... و بالاخره دوباره صداش دراومد!!

یکی از عینکامو هم درست کردم و اینجانب الان یه عدد عینک تقریبا سالم دارم!:))) البته ایون جدیده که کادوی

 تولدم بود ، درست نشد متاسفانه چون شکسته بود! ولی بازم دنبال درست کردنش هستم چون کادوی تولد

 بود و بالاخره یه چیز دیگه س! جاهای مختلف نشون میدم شاید بشه یه کاری کرد :)


*دیروز دومین بار بود که  تو این چند وقت برای خرید پول نقد همرام نبود و منم برنداشتم از کارت به خیال اینکه

خب همونجا که خودپرداز هست ، دیگه چرا الکی صف بمونم پول بکشم از کارت ، که دقیقا هم دستگاه ها یا

خراب بود یا تلفن قطع بود و من برای اندکی پول نقد، مجبور بودم که کلییی برم تا به یه بانک برسم و دوباره

کلییی برگردم همین راهو!!! شمسی به من میگن!://


*فردا برای اولین بار میخوام تنهایی با اتوبوس برم مسافرت!!! تا حالا تنها نرفتم! بعد اصرارهای زیاد خاله جان

 و دخترخاله جان ، دیگه گفتم برم!! یعنی هفته ی قبل قرار بود که برم ولی چون جمعه آزمون داشتم، نشد.

 بعدش منصرف شدم کلا چون خاله اینا قرار بود خودشون بیان! بعد تاریخشون عوض شد و فردا قراره که

من برم :) هنوز هم هیچ وسیله ای برنداشتم و بار و بندیل نبستم:)))  

اتاقمم کامل تمیز کرذم.ای کاش بشه تافت زد ، همینجوری بمونه! :/


*من واقعا تو عنوان پستام گیر میکنم!! وقتی موضوعات مختلف مطرح میشه تو پست ، خب نمیدونم

 عنوانشو چی بذارم! hز این به بعد سعی میکنم دیگه اینقدر اینور اونور نپرم که هم بتونم عنوان انتخاب

 کنم!! و شاید کوتاهتر هم بشه که بشه راحت تر خوند . البته شاید!! :)


  • یک من...

از همه چی!

از همین اول بگم که امروز به شدددت دلم یه پست طولانی نوشتن میخواست و فکر میکنم همینطورم بشه!:))

 

*چند ساعت قبل داشتم با خواهرم تکالیف کلاس زبانشو انجام میدادیم و قرار بود که مکالمات رو  پیاده کنیم ،

صفحه ش تموم شد و همین که رفتیم صفحه ی بعدی دفترش ، با یه نقاشی بچگونه روبرو شدیم!!://

معلوم نیست این دو تا وروجک کی کشیدن که هیچ کدوم حواسمون نبود!!:)))) خاله بودن و دردسراش!!


*پارسال یه عینک آفتابی گرفتم که خیلی هم دوسش داشتم اما بعد چند روز از استفاده ش ، دسته ش

شکست و منم بردم که درستش کنن که گفتن نمیشه! و منم دلم نمی اومد دوباره به فاصله ی یه هفته

برم کلی پول بدم عین آفتابی بگیرم! و بی خیالش شدم! چون با عینک رو چشم بودن هم خودم درگیرم و

نمی تونم تحمل کنم چون عادت ندارم ، خیلی بهم سخت نگذشت! اما بعضی اوقات که خواهرم عینکشو

برمیداشت بهش میگفتم که حیف عینک ندارم !! تا اینکه گذشت و به امسال رسید و من به کل اونو یادم

رفت و میخواستم برای خودم عینک بخرم که هربار به بهانه هایی نشده بود! تا رسید به تولدم که خواهرم

یهو منو برد عینک فروشی و گفت یکی رو بردار!! و منم از خوشحالی بال درآوردم حتی با اینکه با بودن عینک

رو چشم و صورتم کلا مشکل داشتم!! چند روز قبل در کمال ناباوری ، دسته ی این عینک هم شکستم!!:((

و هنوز فرصت نشده که برم ببینم میشه درستش کرد یا نه!!

دیگه جرأت آوردن اسم عینک رو فکر نکنم داشته باشم!! به یه هفته نکشیده دسته شونو میشکنم!!:)))

شانس آوردم عینکی نیستم وگرنه هر هفته عینکمو باید یا تعمیر میکردم یا عوض!!!


*خواهر بزرگم زنگ زده بود به ما(من و اون یکی خواهرم) که شب بریم پیشش .. 5شنبه بود و منم فرداش

باید میرفتم یه شهر دیگه که امتحان داشتم و از شهر آبجی اینا خیلی وارد نبودم که چطوری برم اونجای

مورد نظر!! خواهرم گفت میخوام شامی درست کنم! منم گفتم بخاطر شامی من نمی تونم بیام که تازه

فردا صبح هم از یه راه سخت تر بخوام برم شهر مورد نظر!! اگه لازانیا یا پیتزا درست میکنی منم با ابجی

میام!:)))  البته چون وسایلشو نداشت اولش گفت نه و ما با گرفتن وسایل بهونه ها رو برطرف کردیم

و مجبور شد درست کنه:)))

فردا هم من از خونه ی اونا نتونستم برم اون جایی که میخواستم! مجبور شدم بیام شهرخودمون از

همینجا برم و بدتر اینکه همون لحظه ای که داشتم صبحونه میخوردم بارون شروع کرد به باریدن و من

 بجای ذوق ، غصه ی اینو میخوردم که چطوری برم اونم جمعه اونم بی ماشین!!!  کلا اون روز خییلی

عجیب بود!! اتفاقات عجیبی می افتاد.. خدا رو شکر که خوب تموم شد!


*من یه داداش باحالی دارم که هییچ چیییز تو خونه ی ما از دست اون مخفی نمی مونه مخصوووصا

خوراکی ها! داشتیم چای میخوردیم به مامان گفتم نقل نداریم؟؟ داداشم گفت روی طبقه ی سوم از

بالا رو در یخچال بسته ش هست!!! یعنی مامانمم اینقدر دقیق نمی دونست کجاست!:)))

بعد جای چند تا چیز دیگه رو پرسیدم ازش ، باز همین اوضاع بود!! حافظه ی تصویریش عالی بود!!

کلا هیچ مدل خوردنی ای از نگاهش محفوظ نمی مونه!! بعضی اوقات یه جاهایی رو میگه که من

می مونم واقعا چطوری پیدا کرده اونجا رو !! حتی گاهی اوقات مامانمم یادش نیست ولی داداشم

میدونه کجاست!!:))))) کلا اعجوبه س در این زمینه!!

  • یک من...