شلوغی های ذهن من!

بلند بخوان مرا ، نترس از اینکه غلط بخوانی

شلوغی های ذهن من!

بلند بخوان مرا ، نترس از اینکه غلط بخوانی

مردم اغلب بی انصاف ، بی منطق و خودمحورند ولی آنان را ببخش.
اگر مهربان باشی ، تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم میکنند... ولی مهربان باش.
اگر شریف و درستکار باشی ، فریبت میدهند...ولی شریف و درستکار باش.
نیکی های امروزت را فراموش می کنند ولی نیکوکار باش.
بهترین های خودت را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد.
و درنهایت می بینی که هرآنچه هست و نیست ، بین تو و خداوند است نه میان تو و مردم...

"حضرت علی (ع)"

آخرین مطالب
نویسندگان

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

شرمنده!!

سلام..

من واقعااااااا شرمنده م که همچنان بودن و نبودنم , قاطیه!  

چند روز هم کامنت ها تاییدنشده مونده!:(  هنوز برام عادی نشده 

شرایط و بخاطر همین انگار همه چی قاطی شده!! 

به خیلی از برنامه های شخصیم نمیرسم اصلا!  مثلا الان چند روزه که

اصلا لپ تاپو روشن نکردم!! حرف خیییلی زیاده .. می نویسم حتما.. 

دوباره عذرخواهی میکنم بابت تایید نشدن نظرات .. در اولین فرصت , 

تایید میکنم حتما:)

  • یک من...

این روزها

-این مدت تو یادگیری راه ها و مسیرها و جاهای دیدنی تا حد زیادی پیشرفت کردم و فکر میکنم 

جمعه بود که برای یه کاری رفتم بیرون و اون تابلوی "جهارباغ بالا" ی روی چهارراه تو چشمم بود

شدیییید بعد همون موقع یهویی تصمیم گرفتم برم .خودمم تنها بودم. یه 10 دقیقه ای رفتم و بعد

از یکی پرسیدم و دیدم خیلی هم دور نیست! تصمیم داشتم اگه دور باشه برگردم اما خب چون

از اونجا به بعد یه 10-15 دقیقه ای راه بود دیگه رفتم همونطوری پیاده. و یهویی رسیدم بهش! 

همونجوری راه میرفتم توش و واسه خودم میچرخیدم و عکس میگرفتم و نگاه میکردم! احساس

میکردم اینجا با روحیات من سازگاره و یه کم از فکر دوری و خوابگاه و اینا ، دورم میکنه. بعدش 

یه آب انار تووپ خوردم و تشنگی اینهمه راهم برطرف شد و سرخوش شدم!!:)))


- از خوابگاه بخوام بگم خیلی دوسش ندارم راستش! مهم ترین دلیلش هم اینه که هم اتاقی هام

به من نمیخورن! یعنی آدمای به شددت آروم و سرشون به کار خودشونن! و بجز آشنایی و شناخت

کلی و یه سری صحبت های عادی و متفرقه ، حرف دیگه ای با هم نداریم! نه اونا خییلی راحتن

نه من!:// با بچه های یه سری اتاق ها و واحدهای دیگه کم کم دارم جور میشم اما همین که

کلاسا شروع شد همه شروع کردن به درس خوندن!:0__0 کلا نهایتا میان شام میخورن و فوقش

چند دقیقه ای هم صحبت میکنن بعد و قبلش همه ش میشه کلاس و درس! 


از دانشگاه هم بگم که هنوز اکثریت تو همون جو دبیرستانن!! سر کلاس یه درس عمومی مثل 

ادبیات اووووونقدر سوال میپرسن که حد نداره.هی میپرسن هی آرایه میگن هی استاد میگه این

همه دقیق به کار شما نمیاد اصلا ، ولی کی گوش میده؟؟:/ 


-من کلا از تصورم از داشگاه چیز دیگه ای بود و تو همین مدت کم احساس پوچی میکنم کاملا! اصلا

با تصوراتی که من داشتم یه دنیاااا فرق میکنه! از همین چند روز تصمیم گرفتم که دیگه واقعا برای

کارها و فعالیت های مختلف برنامه ریزی کنم که بیکار نباشم کلا که این احساسات بخواد بیاد 

سراغم و اونجوری راحت تر میپذیرم این تغییراتو.


چند روز پیش داشتیم با بچه ها در مورد اینکه کی میرن خونه صحبت می کردیم که در کمال نعجب

دیدم بجز چند نفری که راهشون خییلی نزدیکه در حد 2-3 ساعت ، بقیه حالا حالاها قصد رفتن 

ندارن کلا!! حتی تو تعطیلات!! با اینکه بعضی ها راهشون از من خییلی نزدیک تر بود اما میگفتن

نمیشه رفت و وقت نیست و کلاس هست و...:/ به من گفتن ت تاسوعا و عاشورا میری خونه؟

من گفتم اگه تا قبل از اون موقع نرم خیییلی کار کردم که موندم!! :))) واقعا نمی فهمم فازشون

چیه؟؟ از همین اول نمیرن بعدش فکر کنم سال به سال برن خونه دیگه! :/ 

و امااااااااااا مهم ترین اتفاقی که این مدت برام افتاد این بود که با ستایش عزیز یکی از دوستای 

مجازی و وبلاگی که از قبل میشناختم دیدار داشتم! بعد چند بار اون دنبال من بگرده و من بگردم 

دنبالش ، بالاخره یه روز تو غرفه شون بود و همون موقع که اس داد بهم ،منم  همون دور و برا بودم!

دیدمش ولی نمی خواستم مستقیم برم پیشش! رفتم از پشت بقیه ی غرفه ها یهو جلوش ظاهر 

شدم!:))) و اصلا نمی تونستم خودمو معرفی کنم فط میتونستم لبخند بزنم و بخندم!! که دیگه خودش

متوجه شد من غیرعادیم!:))) خلاصه اون روز یه یکی دو ساعتی باهم بودیم و از همه چی و همه جا 

صحبت کردیم و اتفاقاتی که اونجا افتاد ، خیلی جالب بود و به من که خییلی خوش گذشت. 

یه بار دیگه هم امروز با هم بیرون بودیم برای درست کردن اینستای من! و درکمال تعجب ، فقط 

ستایش اینستای خودش رو برام فرستاد و خیلی شیک و مجلسی خوب شد اینستا!!! :))) 

و با وضعیتی که اون  مغازه داشت و اتفاقاتش ، کلیی ضایع شدیم ما!! که البته اون موقع هیچ کدوم

اصلاااا به روی خودمون نیاوردیم!! و با اعتماد به نفس تماام اومدیم بیرون!!:)))

از وقتی که ستایش رو دیدم و ارتباطم هم خب به نسبت باهاش بیشتر شده ، خییلی احساس بهتری 

دارم و خیلیی  اینجا برام قابل تحمل تر شده که بییی نهایت ازش ممنووونم:*

این پست نصفش چند روز پیش نوشته شده نصفش هم امروز!!  اتفاقات و دغدغه های زیادی بود 

که میخواستم بگم ، اما الان حافظه یاری نمیکنه!

  • یک من...

جشن

خب امروز جشن ورودی ها بود و خب همه نیومده بودن چون تعداد خیلی کمتر از آمار نشون میداد! ولی خب

حداقل برای آشنایی اولیه و چند ساعت با مثل خودت ها بودن ، خوب بود به نظرم..  یه قسمت فوق العاده

دوست داشتنی ،  آهنگ های سنتی بود که من خیییلی باهاش حال کردم:*  برای منی که این جور کارا رو

دوست دارم یه هدیه ی خوب و بزرگ بود امروز:)

جالب اینجا بود که من تنها شمالی جمع بودم!!! همه نیومده بودن ولی خب بین اینایی که بودن من فقط از

شمال بودم ! منم که همچین فکری نمی کردم ، وقتی مجری پرسید که کی شمالیه اینجا ، من دستمو بلند

کردم و فقط خودم بودم و خودم!:)))) بعد یهو گفت تشریفبیارین روی سن!! من اون لحظه به غلط کردن افتاده

بودم یعنی!! بعد دیدم از استان های دیگه هم داره باز یه سری انتخاب میکنه که بیان بالا ، استرسم کم شد:))

ازمون میخواست که خودمونو معرفی کنیم و یه کم به زبان خودمون با بقیه صحبت کنیم هرچی دوست داشته

باشیم!! منم که لهجه م در افتضاحه که همه بهم میگن تو گیلکی حرف نزن کلا! خب از بچگی صحبت نکردم

و طبیعی یه که لهجه هم نداشته باشم! اما خب دیدم خیلی ضایعس گفتم خیلی با لهجه بلد نیستم ولی یه

کم میتونم!!:)))) خلاصه سلام و علیک ساده و آرزوی موفقیت و اینا کردم :))))))

بعد مراسم رفتیم سلف غذا بخوریم ، چند نفر منو دیدن بهم گفتن تو همونی بودی که رفته بودی رو سن/؟؟؟

جالب بود که چون تعداد اون بچه های بالا زیاد بود (حدود 10-15 نفر) و هرکدوم هم از یه جا بودن ، دیگه هیشکی

یادش نمی اومد کی مال کجا بود!:)))))) همه دوباره میپرسیدن!! خلاصه که سوژه ای شدم برای خودم!:))))

صبح هم همراه یکی از بچه های دیگه که کلاس داشت رفتم دانشگاه و محل دانشکده خودمونو پیدا کردم که

مشکلی نداشته باشم دفعات بعد دیگه. موقع برگشت هم چون فعلا سرویس نذاشتن برای خوابگاه ، با واحد

اومدم وکارت هم گرفتم با راهنمایی یکی از بچه ها:)

هنوز یه عکس هم نگرفتم!! ذوق عکس گرفتنم بعد اون پاک شدن عکسا و البته خرابی اینستا کلا از بین رفت!

بخاطر درست شدن اینستا گوشی رو فلش کردم اما بازم همون مشکلاتش سرجاش هست!

* بعنوان هدیه ی اول سالی بهمون چند تا وسیله که تو یه ساک بود و رو بیشترشون ارم دانشگاه حک شده بود

دادن ... دوسشون دارم.. چیزهای خاصی نیستن ولی خب من جوگیرم!:)))))))

*واقعا تو همین چند روز فهمیدم که زندگی خوابگاهی خیلی سخته! مخصوصا که راهت هم دور باشه.. اما خب

تجربه های جالبی هم داره در نوع خودش... مثلا من تا حالا سیب زمینی و میوه و اینا نخریده بودم ، ولی اینجا

خریدم یعنی مجبور بودم!:))) یا اینکه رو تک تک وسایل دقیق باشی که گم نشن و تمیز باشن که تو خونه بیشتر

این کارا پای مامان:* بوده... امروز تو گروه خانوادگیمون وقتی خواهرم داشت به بقیه میگفت که وقتی اسم سوده

میاد مامان چشاش اشکی میشه و هر لحظه داره هرکاری میکنه یاد منه ، خیییلی دلم برای مامانم تنگ شد:*

میخواستم بهش زنگ بزنم که خواب بود.. فردا صبح حتما اولین کاری که میکنم ، همینه...

برای من داره تجربه های جدیدی رقم میخوره علی رغم همه ی سختی هایی که هست... امیدوارم که مامانمم

زودتر آروم شه و یه عادت نسبی براش بوجود بیاد حداقل...


  • یک من...