شلوغی های ذهن من!

بلند بخوان مرا ، نترس از اینکه غلط بخوانی

شلوغی های ذهن من!

بلند بخوان مرا ، نترس از اینکه غلط بخوانی

مردم اغلب بی انصاف ، بی منطق و خودمحورند ولی آنان را ببخش.
اگر مهربان باشی ، تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم میکنند... ولی مهربان باش.
اگر شریف و درستکار باشی ، فریبت میدهند...ولی شریف و درستکار باش.
نیکی های امروزت را فراموش می کنند ولی نیکوکار باش.
بهترین های خودت را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد.
و درنهایت می بینی که هرآنچه هست و نیست ، بین تو و خداوند است نه میان تو و مردم...

"حضرت علی (ع)"

آخرین مطالب
نویسندگان

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

از اردیبهشت تو باغچهی خونه ی ما یه گربه ای موندگار شد! بعد چند وقت دیدیم که زحمت کشیده و 4تا بچه گربه

هم بغلش هستن! (تو خونه ی ما بخاطر مشکلی که بواسطه ی گربه برای خواهرم پیش اومد ، کلا بیشترمون حس

خیییلی بدی بهش داریم بقیه هم خنثی ن!:))  )

خلاصه این هستی ما هم با این گربه ها جریاناتی داشت!  یعنی میرفت براشون غذا پرت میکرد و هییی هم بهشون

میگفت که بیاین بخورین دیگه! اگه نیاین دیگه براتون نمی ریزم! غذا تموم شه دیگه ندارین و اینا!:))) مورد داشتیم که

ما فکر کردیم یکی بهش چیزی گفته که اینشون ناراحت شدن و داد و فریاد میکنن! بعد متوجه میشدیم هیشکی تو

حیاط نبوده و هستی با گربه ها درگیری لفظی پیدا کرده بوده:)))))) 

کلا امسال نمیدوونم چرا همه جای دور وبر ما پر از گربه س!! امکااااان نداره 5 دقیقه دور و بر خونه و کوچه و حیاطمون

باشیم و گربه نبینیم!!! نمیدونم چرا اصلا نمی تونم باهاشون کنار بیام!!

ماه رمضون که داشتیم نذری پخش میکردیم یکی از همسایه هامون تا یه جایی باهام هم مسیر بود بعد گفت خونه ی

شما هم که گربه هست! منم گفتم آره اتفاقا 4تا بچه هم داره! بعد گفت که اینا چقدرر باحالن! اینهمه مردم میرن دوا

و درمون و نازایی و کلیی خرج میکنن بپه دار شن بعد اینا 4تا 4تا بدون هیچ هزینه ی اضافی بچه دار میشن!:))))

یه سری چیزای دیگه هم گفت که الان هرچی فکر میکنم یادم نیست! ولی میخواستم بگم که یه همچین

همسایه های باحالی داریم ما که تو 5 دقیقه هم که نمیشد مسیرمون ، فقط خندیدم یعنی !!!:))))))

حالا بعدا از خوبی ها و همسایه ها بیشتر میگم... به جرات میگم از خییلی  از فامیلامون بیشتر دوسشون دارم و برام

مهمن:* :)


* امروز هم به اصرار خواهرجان ! باهاش رفتم دندونپزشکی و کارمون زود تموم شد و 3-4 ساعت تمااام بین مسیرمون

تا برسیم خونه ، رفتیم و مغازه ها و انواع و اقسام وسایل رو دیدیم! خییلی خوب بود ! خبرااای خوشییی در راهه!;)

ان شاءالله!:)

  • یک من...

من می نویسم

*این چند وقت با توجه به شرایطی که دارم احساس میکنم امکان هرلحظه غیب شدنم هست از این رو!

اینجا خودم رو ملزم میکنم به نوشتن که اگه ننویسم میرم تو سکوت و حالاحالاها بیرون بیا نیستم! سعی میکنم

که فعالیت های جانبی رو کم کنم و بچسبم درست و حسابی به کارایی که برنامه شونو داشتم! بعد ماه رمضون

بجای اینکه فعال شم ، تنبل شدم من!! ماه رمضون خیییلی خوب بودم.... دارم تلاشمو میکنم که برگردم به اون

روزا.. نوشتن اینجا رو کم نمی کنم البته! یعنی نمیخوام کم کنم:)


*کادوهای تولدم بهم چسبید خییلی .. آخه قبلا که نزدیکش میشدم هی از من میپرسیدن میتقیم یا خودم هی

میگفتم و یادآوری میکردم و خلاصه میفهمیدم کادوها رو!و کلا مزه ش از بین میرفت! اما این بار همه شونو همون

روز یا یه روز قبلش یهو فهمیدم! یعنی همون موقع بهم میگفتن کدومو دوست داری برات بگیریم؟؟!!:))))

واینگونه بسی سورپزایز میگشتم من!یکی از فانتزی هام بودکه غافلگیر شم!!:))) که به حقیقت پیوست بالاخره!


* گوشیمم تو این گیر و دار قاطی کرده و فکر میکنم ویروسی شده! و نمی تونم از اینستا برای عکس گذاشتن

استفاده کنم!! یه سری ارور میده و البته حافظه شم پره و یه کمم از اونور مشکل ایجاد میشه و من هی میرم

عکس میگیرم ولی نمیتونم بذارم!! کی برم درست کنم الله اعلم!:)))


*یه پسربچه ی 2-3 یاله رو تصور کنین که برگشته با مامان و باباش گفته بریم از مغازه زن بخرم من!!

من زن ندارم:/      یعنی اینا دیگه کی ان؟؟؟:)))) تازه اصرار هم داره و این مطلب و یادش هم نمیره!!


*فعلا گیر دادم به آهنگ های گروه چارتار و چند تا هم از علی زندوکیلی! و کلا هی همینا رو گوش میدم

دوباره! نمیدونم چرا این مدت اینهمه گیر دادم بهشون ..!! آهنگ های دیگه رو نمی تونم گوش بدم!

خیلی هم جدید نیستنا ولی گیره دیگه!:)))

  • یک من...

بی انصافی یه که فقط بخوام نگرانی هامو بگم تازه اونم بصورت گنگ و نامفهوم!! و از خوبی ها و خوشی ها نگم.

5شنبه سالگرد ازواج دخترخاله بود و یه مجلس جمع و جور کوچیک و با بزن برقص راه انداختیم و دورهمی

 خوش گذشت.

یکی از فامیل ها یه پسری داشت که 7-8 ساله بود و بنده خدا تا اومد میوه بخوره ، دندونش لق شد!! :)))

و یه سر و صدایی میکرد که دیدنی بود! هرکاری میکردن که یه نخ بندازن تو دندونش و بازی کنه و راحت تر دربیاد ،

تا نخو می دید فرار میکرد!!:)))) خلاصه بدون نخ و اینا ، دندونش کشیده شد و یه مدتی ساکت بود و شیطونی

نمی کرد! البته این مدتش فقط نیم  از ساعت طول کشید و بعدش انگار آزاد شده از زندان ، فقط بدو بدو و بازی

میکرد! یادش بخیر چقدرر خندیدیم به کاراش و حرفاش! و چقدر هم دلداری دادیم  و مشغولش کردیم که بالاخره

 این دندون رو بکشه!

جمعه هم یه عروسی دعوت بودیم که از آشناهای قدیمی مون بودن! عروس و داماد ، پسرخاله و دخترخاله بودن و

فکر کنم دو سال پیش بود که عقد کرده بودن.... خونه شون هم این ورا نبود و خب ارتباطات به همون نسبت کم

 میشد! درحدی که خواهرم عروس و دوماد رو از وقتی ابتدایی بودن ، ندیده بود!! :))) من باز عروسی های

خواهراشون رفته بودم و با تغییر قیافه  ها آشنایی داشتم ولی خواهرم کلا ندیده بود! وقتی اومدن تو تالار خواهرم

 با قیافه و لحن ذوق زده بهشون نگاه میکرد و میگفت عززززییییییزم چقددرررر کوچولئن اینا!! چقدددرررر بچه ن!:))))

(عروسشون یه سال از من بزرگتر بود و دوماد هم فکر کنم 3یا 4سال از من بزرگتره!!) خلاصه این مدل گفتنش و

ذوق کردنش باعث شه کل عروسی که بهش نگاه میکردم ، خنده م میگرفت و همون موقع هم نیم ساعت بی وقفه

 به این حرفش و واکنش هاش و بقیه ی حرفایی که از سر ذوق زده میشد ، بخندم!!!:)))))

شنبه هم رفتم خونه ی یکی از دوستان قدیمی... و کلییییی از بقیه ی بچه ها و دوران ابتدایی و راهنمایی مون

خاطره گفتیم و خوش گذروندیم و خندیدیم... و طبق آماری که الان دارم بیشتر از 10 نفر از دوستام ازدواج کردن!!

 فکر کنم سن ازدواج خیلی اومده پایین! جالبه که بیشتر هم کسایی بودن که اصلا فکرشو نمی کردیم! البته الان

 فهمیدیم که قبلا هم خبرایی بوده و ما نمی دونستیم! حالا قراره منم ببره تو گروه دوستان اون موقع !!میگفت

یکی شون بچه داره!! لازمه بگم چقدر هنگ کردم؟؟؟؟!! خلاصه که بعد مدت ها وقتی یه دوست قدیمی رو

می بینی ، این شوکه شدنا عادیه!:)))

ایشاالله که همه شون خوشبخت و شاد باشن:)

  • یک من...

20 سالگی:)

فکر میکنم به همه ی این 20 سال که چیا داشت برام و چیا نداشت که چطوری گذشت..

بیشتر که فکر میکنم می بینم با وجود همه ی کوتاهی هایی که داشتم اما بازم روزای خوبی بود و

بهتره بگم دو دهه ی نسبتا خوب رو پشت سر گذاشتم اگه از یه سری اتفاقات و کوتاهی ها و جریانات

بخوام فاکتور بگیرم ، میتونم بگم راضی ام از خودم..از اینکه تو این سن ، بهترین روحیه و بهترین حال ممکن

رو دارم و الان معنی خیییلی چیزا رو بیشتر می فهمم و قدر خییلی ها رو بیشتر میدونم:)

اینکه عاشق تک تک آدمایی هستم که اطرافمن و وقتی ریز میشم و دقیق تر می بینم ، می فهمم که اونقدرر

دوسشون دارم که نمیدونم چطوری بهشون بگم چقدررر برام عزیزن و از اینکه صحیح و سالمن بییی نهایت خدا

رو شکر میکنم:)

از یه طرف دومین دهه ی زندگی تموم میشه و از یه طرف وارد دهه ی سوم و مهم زندگیم میشم که حتما با

خودش کلییی خبرا داره و اتفاقات  ... سلام دهه ی سوم زندگی من ، خوش اومدی... :)


* نمیدونم چرا هیشکی باور نمی کرد که  من وارد 21 سالگی شدم!!:))) هی هم دوباره سنمو از اول حساب

میکردن و میگفتن که تو کی 20 سالت شد اخه؟؟؟!! امکاااااان نداره:))))))))

  • یک من...

مهمونی

این چند روز بطور خیلی زیادی همه ش یا مهمونی ام یا مهمون دارم!! به حدی که دیشب تو مهمونی

نزدیک بود خوابم ببره! یکی بهم گفت میخوای بری اون طرف بخوابی؟؟:)))

از صبح بیدار بودم و کارهای مختلفی که باید انجام میدادم و بعد از ظهر هم مهمون داشتم و شب دیگه

مست و منگول بودم قشنگ!:))  ولی باز وقتی اومدم خونه مجبور بودم که بیدار باشم و با چند نفر هم

باید صحبت میکردم و درنتیجه باز شد ساعت 2!! اونم دیگه خودشون فهمیدن من الان خوابم گفتن برو

بخواب بعد در موردش صحبت می کنیم:))))


-*استاد  خطاطی مون رو تو اینستا فالو کردم .. جواب همه رو میده ها ولی بنده خدا بلد نیست تگ کنه

اسمشونو که اونا ببینن جواب داده یا نه!! یادم باشه ایندفعه که رفتم بهش بگم!:))))


*راستی اون مشکل پست قبل هم حل شد خدا رو شکر.. و اونقدر منطقی بود اون آدم که قبول کنه یه

کم نادرست بود اون حرف تو گروه... از طریق یه دوست بهش خبر رسید درحالیکه خود منم نمیدونستم

که اون دوست همچین حرفی بهش زده! و خدا رو شکر دیشب خودم صحبت کردم و کدورت هایی که بود

برطرف شد و حل شد.:)


*امروز برای هفتمین بار تو کارم شکست خوردم! از ظهر هم هی به خودم میگم هر شکست ، مقدمه ی

پیروزی یه!:))))  ته دلم روشنه و مطمینم که به یه جاهایی میرسم بالاخره. برای بار هشتم بازم امتحان

میکنم:)

  • یک من...

غرکنان اومدم!

سلام خیلی وقته که ننوشتم یه مدت خیلی درگیر بودم و فقط برای تایید نظرات اومدم و رفتم..

این چند روز اون درگیری ها کمتر شده اما خب به دلیل همون بیماری پست قبل! ننوشتم!!

اما این چند وقت یه چیزی خیلی اذیتم میکنه و اونم یه نفره! متاسفانه فرصت حذفشو فعلا ندارم

و تو یه گروهی فعلا باید باشم! تمام تلاشمو میکنم که حداقل زمان ممکن رو به اون گروه اختصاص

بدم و از همه مهم تر اینکه وقتی برم اونجا که اون نفر نباشه!  یه آدمی که خودش فوق العاده

حساسیت نشون میده به حرفای بقیه ولی خودش خیلی اوقات همین کارو میکنه!

حداقل در قبال خودم از وقتی که میشناسمش تا الان ، بارها برام اتفاق افتاده.. و

من یه اخلاق بدی که دارم اینه که زیاد سکوت میکنم در برابر رفتار و گفتار بقیه! یکی از

 مهم ترین اولویت های منه از بین بردن این سکوت مسخره!

و همین هم باعث میشه که همه چی رو تو خودم بریزم! جالبه که یه چیزایی میدونم ازش که

واقعا تصورش هم نمی کردم قبلا! اما خب نمیشه گفت!!  و من هم هیچ وقت مثل اون آدم

نیستم که بخوام همچین چیزی رو بگم اونم تو یه گروهی که اون ساخته !! یعنی درست هم

نیست گفتنش! ای کاش اونم میفهمید که گفتن خیلی چیزا و خیلی برخوردا در شان خودش

نیست وگرنه من خودمو میشناسم تا چند ساعت بعد حرفاش سعی میکنم که فراموش کنم

چی گفته . جالبه همه ی اینام شوخی یه! ولی یک صدم حرفای بقیه میشه کنایه و نیش!

بالاخره هرکسی با حرفا و تفکرش ، خودش رو به بقیه نشون میده! تو تفکرش که خیلی خوبه

شکی نیست و دقیقا بخاطر همینه که بعضی اوقات ناراحت میشم از حرفاش! چون در شان

تفکر و موقعیت اون آدم نیست!

چند روز قبل یه نوشته ای از دکتر الهی قمشه ای بود که : هروقت از دست کسی دلگیر

شدین و ناراحت به جای اینکه باهاش حرف بزنین و درگیر شین ، یه برگه بردارین و هرچی

که میخواین بگین ، اونجا بنویسین.. بعد چند ساعت که بهش نگاه می کنین متوجه میشین

که چه خوب شد که چیزی نگفتین! که بعدا سوء تفاهم و مشکلی پیش نیاد که نشه

برطرفش کرد! (مضمونش همین بود دقیقشو یادم نیست هرچی هم گشتم نمیدونم کجا

دیدمش!!)

منم اینجا نوشتم البته خیلی سربسته!! بقیه ی حرفاشو بخشیدم اینم روش! اما خب دروغ

گفتم اگه بگم فراموششون کردم! اما سعی میکنم که از این به بعد بیشتر حواسم

باشه و حضورم کمتر تا خودم اذیت نشم!

پ.ن1: فکر نمی کردم حرف یه نفر موتور نوشتن دوباره مو راه بندازه!

پ.ن2: صحبت کردن با چند نفر از دوستای مجازی تا دیروقت بعد مدت ها ، یکی از حس

و حال های خوبه این روزای منه!! با کلییی خاطره از قبل و وبلاگ های قبلی!!

پ.ن3: چقدررر خوبه که دوستامو زود به زود میبینم.. هم کاره هم دیدار! عااالیه

پ.ن4: اولین حقوقم چند وقت قبل واریز شد!! ارزش مادیش خیلی زیاد نبود ولی ارزش

معنویش خیییلی بالا بود برای من :)

پ.ن5: خییلی خوشحالم که با 6-7 نفر از دوستای دنیای وبلاگ نویسی از طریق اینستا

هم در ارتباطم... وقتی میرم تو پیجاشون از خودم پشیمون میشم کلا! خیلی هنرمند و

با سلیقه ن ماشاالله همه شون.پست های درست و حسابی و خوشگل میذارن!:)))

در قبال پست های اونا ، پست های من نیم پست هم نیستن!:)))

فکر کنم اکثرا اولین بار بود که منو می دیدن! نمیدونم تصورشون از من چی بود و من

چقدر شبیه تصوراتشون بودم!! جالبه اینجوری دوست شدنااا!!

برای یکی شون که  هرکاری میکرد هیچ کدوم از عکسا باز نمیشد!!! طی صحبت

با خودش ، به این نتیجه رسیدیم که نیتش مشکل داشت که باز نمیشد!:))))

الان نمیدونم بالاخره باز شد براش یا نه!

پ.ن6: چقدرررررررر خوبه که اینجا هست و شما هستین.. از این به بعد استفاده از گوشی

رو مثل چند وقت قبل کم میکنم و اینجا رو بیشتر سر و سامون میدم!

  • یک من...

یک بیماری!

یه پدیده ای هست  به اسم سکوت یهویی!! که با ابنکه اتفاقات زیادی در جریانه و هیچ روزت بدون

 اتفاق نیست ، اما نه میتونی پست بذاری و تعریف کنی بعنوان روزانه نوشته هات و نه حتی میتونی

تو اینستا عکس بذاری و همه ش هم این فکر میاد به ذهنت که "خب که چی؟" "اینا به چه درد بقیه

میخوره؟" "مثلا با این عکس میخوای چی رو ثابت کنی؟" " چه مطلب مهمی رو منتقل میکنی با

عکس یا پست؟" و...... که آدمو منصرف میکنه از نوشتن!!!!!! اگه راه حل سراغ دارین یا درمانی

میشناسین برای این بیماری ، اطلاع بدین ممنون میشم!!!


پ.ن: فرا رسیدن ماه مرداد هم تبریک داره ها!!:))

  • یک من...