خب امروز جشن ورودی ها بود و خب همه نیومده بودن چون تعداد خیلی کمتر از آمار نشون میداد! ولی خب
حداقل برای آشنایی اولیه و چند ساعت با مثل خودت ها بودن ، خوب بود به نظرم.. یه قسمت فوق العاده
دوست داشتنی ، آهنگ های سنتی بود که من خیییلی باهاش حال کردم:* برای منی که این جور کارا رو
دوست دارم یه هدیه ی خوب و بزرگ بود امروز:)
جالب اینجا بود که من تنها شمالی جمع بودم!!! همه نیومده بودن ولی خب بین اینایی که بودن من فقط از
شمال بودم ! منم که همچین فکری نمی کردم ، وقتی مجری پرسید که کی شمالیه اینجا ، من دستمو بلند
کردم و فقط خودم بودم و خودم!:)))) بعد یهو گفت تشریفبیارین روی سن!! من اون لحظه به غلط کردن افتاده
بودم یعنی!! بعد دیدم از استان های دیگه هم داره باز یه سری انتخاب میکنه که بیان بالا ، استرسم کم شد:))
ازمون میخواست که خودمونو معرفی کنیم و یه کم به زبان خودمون با بقیه صحبت کنیم هرچی دوست داشته
باشیم!! منم که لهجه م در افتضاحه که همه بهم میگن تو گیلکی حرف نزن کلا! خب از بچگی صحبت نکردم
و طبیعی یه که لهجه هم نداشته باشم! اما خب دیدم خیلی ضایعس گفتم خیلی با لهجه بلد نیستم ولی یه
کم میتونم!!:)))) خلاصه سلام و علیک ساده و آرزوی موفقیت و اینا کردم :))))))
بعد مراسم رفتیم سلف غذا بخوریم ، چند نفر منو دیدن بهم گفتن تو همونی بودی که رفته بودی رو سن/؟؟؟
جالب بود که چون تعداد اون بچه های بالا زیاد بود (حدود 10-15 نفر) و هرکدوم هم از یه جا بودن ، دیگه هیشکی
یادش نمی اومد کی مال کجا بود!:)))))) همه دوباره میپرسیدن!! خلاصه که سوژه ای شدم برای خودم!:))))
صبح هم همراه یکی از بچه های دیگه که کلاس داشت رفتم دانشگاه و محل دانشکده خودمونو پیدا کردم که
مشکلی نداشته باشم دفعات بعد دیگه. موقع برگشت هم چون فعلا سرویس نذاشتن برای خوابگاه ، با واحد
اومدم وکارت هم گرفتم با راهنمایی یکی از بچه ها:)
هنوز یه عکس هم نگرفتم!! ذوق عکس گرفتنم بعد اون پاک شدن عکسا و البته خرابی اینستا کلا از بین رفت!
بخاطر درست شدن اینستا گوشی رو فلش کردم اما بازم همون مشکلاتش سرجاش هست!
* بعنوان هدیه ی اول سالی بهمون چند تا وسیله که تو یه ساک بود و رو بیشترشون ارم دانشگاه حک شده بود
دادن ... دوسشون دارم.. چیزهای خاصی نیستن ولی خب من جوگیرم!:)))))))
*واقعا تو همین چند روز فهمیدم که زندگی خوابگاهی خیلی سخته! مخصوصا که راهت هم دور باشه.. اما خب
تجربه های جالبی هم داره در نوع خودش... مثلا من تا حالا سیب زمینی و میوه و اینا نخریده بودم ، ولی اینجا
خریدم یعنی مجبور بودم!:))) یا اینکه رو تک تک وسایل دقیق باشی که گم نشن و تمیز باشن که تو خونه بیشتر
این کارا پای مامان:* بوده... امروز تو گروه خانوادگیمون وقتی خواهرم داشت به بقیه میگفت که وقتی اسم سوده
میاد مامان چشاش اشکی میشه و هر لحظه داره هرکاری میکنه یاد منه ، خیییلی دلم برای مامانم تنگ شد:*
میخواستم بهش زنگ بزنم که خواب بود.. فردا صبح حتما اولین کاری که میکنم ، همینه...
برای من داره تجربه های جدیدی رقم میخوره علی رغم همه ی سختی هایی که هست... امیدوارم که مامانمم
زودتر آروم شه و یه عادت نسبی براش بوجود بیاد حداقل...
- ۹۴/۰۷/۰۱