دیروز ساعت 7و نیم بود که بیدار شدم و تا صبحونه بخورم و وسایلمو آماده کنم و برم پیش دوستم , ساعت 9
شد و خدا رو شکر به موقع رسیدم. تا ساعت 11بی وقفه مشغول صحبت ها و مشاوره ها شدیم و نهایت
استراحتمون میوه خوردن بود!!! تازه از قبل قرارمون سه ساعته بود اما همین دو ساعت روبه زور دووم اوردیم!!:))
دستمم شکست از بس نوشتم!! بعدش هم تا بخوایم خورده کاری ها رو انجام بدیم ومن برسم خونه ساعت
12 و نیم بود.
بعد از ناهار اصلا متوجه نشدم کی خوابم برد تا اینکه با صدای خواهرم که تازه اومده بود خونه و شروع کرد به همه
چیز و همه کس گیر دادن , بیدار شدم!! وهمه ی تمیزکاری ها و جارو کشیدن ها رو من انجام دادم.خواهرمم رفت
بیرون و کار داشت و برای مهمونی شب هم من مجبور شدم فقط به مامان کمک کنم و مامان هم رحم نکرد بهم
خداییش!! هرکاااری که یادش بود بهم گفت و کم مونده بود منو بفرسته خونه ی همسایه ها برای کار!!!:))))
شب شد و مهمونا اومدن , تازه خواهر گرام تشریف فرما شدن!که همون موقع من در حال شستن میوه هایی بودم
که بابا تازه از درخت هامون چیده بود!! بعدش خوهرم اومد بهم گفت امروز خیلی کار کردی , پذیرایی از مهمونا با
منه دیگه! و فقط ظرف های شام رو شست!! و کلا بقیه ی چیزاش با من بود!!
البته منم همیشه اینقدر کوزت نیستما ولی خب دیگه تو مهمونی ها کلا پذیرایی های مختلف با منه و چیدن و
ایناش , دیگه تخصصم شده الان:)))
بعد از شام هم به خاطره گفتن و خندیدن دسته جمعی گذشت و عااالی بود واقعا خاطره های قدیمی:)))
امروز هم مهمونی خودم به خوبی و خوشی و پرررر از اتفاقات خوووب گذشت و من از اینکه یهو ایینقددددر
همه چی عالی شد ، فقط میتونستم خدا رو شکر کنم بابت همه چیییی:) همیشه همراه هر سختی ای ،
آسونی هم هسسسستتتت مطمئناااااا... خداایااااااااا یه دنیااااااا شکرررررررر:)
پ.ن: داداش من کلا علاقه ی شدیدی به اذیت کردن ما داره و کم پیش میاد که تعریف کنه از
چیزای مختلف!! البته تعریف میکنه ها ولی بعدش محض شوخی و اینا کلا ضد حال میزنه!امروز
بهم گفت تو اشپزیت خوبه ها ولی دکتری تخصصیت , تو کوکو و شامی و ایناست!:))))
- ۹۴/۰۶/۱۳