شلوغی های ذهن من!

بلند بخوان مرا ، نترس از اینکه غلط بخوانی

شلوغی های ذهن من!

بلند بخوان مرا ، نترس از اینکه غلط بخوانی

مردم اغلب بی انصاف ، بی منطق و خودمحورند ولی آنان را ببخش.
اگر مهربان باشی ، تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم میکنند... ولی مهربان باش.
اگر شریف و درستکار باشی ، فریبت میدهند...ولی شریف و درستکار باش.
نیکی های امروزت را فراموش می کنند ولی نیکوکار باش.
بهترین های خودت را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد.
و درنهایت می بینی که هرآنچه هست و نیست ، بین تو و خداوند است نه میان تو و مردم...

"حضرت علی (ع)"

آخرین مطالب
نویسندگان

بعد از مدت ها!!

سلااام خب اینجا حسابی گرد و خاک گرفته! منم نمیدونم از کجا بگم و چی بگم کلا! :)))

*اول بگم از رفتن به خونه.. که بعد یک ماااااااه که دیگه واقعا کم آورده بودم ، رفتم و دوباره شارژ شدم

و برگشتم. سعی گردم تو 5-6 روزی که اونجا بودم کمترین استفاده از دنیاهای مجازی رو داشته

باشم و تا جایی که میتونم برم اینور و اونور و در جمع خانواده و تفریح و اینا که تا حد زیادی هم موفق

بودم و واقعاااا بهم خوش گذشت:) کلییی وسیله و خوراکی هم باخودم آوردم اینجا!:)))


*از اونجایی که ما تو کلاسمون اصفهانی نداریم و همه از جاهای دیگه ن که دو نوع خودش خیییلی

عجیب و جالبه! ، قرار شده بود هرکی بعد تعطیلات یه سوغاتی از شهر خودشون بیاره که اکثرا هم

شیرینی بود در انواع و اقسام مختلف! یه سری هاش هم نتونستیم بخوریم واقعا چون دیگه شیرینی

می دیدیم حالمون بد میشد! منم زیتون و ترشی آورده بودم رفتیم موقع ناهار باهم خوردیم!خیییلی

باحال بود..:)))

*از وقتی اومدم از بس کلاس و جبرانی و کوییز تنظیم کردن که یه سری از وسایلمو هنوز فرصت

نشده که جابجا کنم! امروز درستشون میکنم حتماا..

*بعضی ها فوق العاده دوست داشتنی ان و مهربون... با اینکه هنوز 5بار هم منو ندیدن ، اما تو کارای

مختلف بهم اعتماد میکنن و رو کمک من حساب. خیییلی خوشحالم از اینکه پیداشون کردم و هرچند

وقت یه بار میتونم ببینمشون وکلییی انرژی و حس خوب بگیرم ازشون و بهم خوش بگذره و ازته دلم

خوشحال باشم.

*دوست دارم دوباره خوش نویسی رو ادامه بدم که تازه شروع کرده بودم اتفاقا! و تا الان فقط قلم و

مرکب و دفترشو خریدم:))))

*پنجم آبان ، روز جهانی کاردرمانی بود. که چون توی محرم بود خبری از جشن نبود.. ولی یه دور همی

ساده با بقیه داشتیم و شیرنی و چند تا عکس و یه لوح تقدیر و کمی آشنایی با بقیه شد دستاوردمون!

یه مدیر گروه فوق باحال هم داریم که بسیاااار خوش رو و خوش اخلاقه و فکر کنم با اکثر بچه ها

سلفی هم گرفت!! یعنی به هیشکی نه نمیگفت:)))

فعلا چیز دیگه ای مدنظرم نیست و نظرات هم به زودی تایید میکنم:)

  • یک من...

شرمنده!!

سلام..

من واقعااااااا شرمنده م که همچنان بودن و نبودنم , قاطیه!  

چند روز هم کامنت ها تاییدنشده مونده!:(  هنوز برام عادی نشده 

شرایط و بخاطر همین انگار همه چی قاطی شده!! 

به خیلی از برنامه های شخصیم نمیرسم اصلا!  مثلا الان چند روزه که

اصلا لپ تاپو روشن نکردم!! حرف خیییلی زیاده .. می نویسم حتما.. 

دوباره عذرخواهی میکنم بابت تایید نشدن نظرات .. در اولین فرصت , 

تایید میکنم حتما:)

  • یک من...

این روزها

-این مدت تو یادگیری راه ها و مسیرها و جاهای دیدنی تا حد زیادی پیشرفت کردم و فکر میکنم 

جمعه بود که برای یه کاری رفتم بیرون و اون تابلوی "جهارباغ بالا" ی روی چهارراه تو چشمم بود

شدیییید بعد همون موقع یهویی تصمیم گرفتم برم .خودمم تنها بودم. یه 10 دقیقه ای رفتم و بعد

از یکی پرسیدم و دیدم خیلی هم دور نیست! تصمیم داشتم اگه دور باشه برگردم اما خب چون

از اونجا به بعد یه 10-15 دقیقه ای راه بود دیگه رفتم همونطوری پیاده. و یهویی رسیدم بهش! 

همونجوری راه میرفتم توش و واسه خودم میچرخیدم و عکس میگرفتم و نگاه میکردم! احساس

میکردم اینجا با روحیات من سازگاره و یه کم از فکر دوری و خوابگاه و اینا ، دورم میکنه. بعدش 

یه آب انار تووپ خوردم و تشنگی اینهمه راهم برطرف شد و سرخوش شدم!!:)))


- از خوابگاه بخوام بگم خیلی دوسش ندارم راستش! مهم ترین دلیلش هم اینه که هم اتاقی هام

به من نمیخورن! یعنی آدمای به شددت آروم و سرشون به کار خودشونن! و بجز آشنایی و شناخت

کلی و یه سری صحبت های عادی و متفرقه ، حرف دیگه ای با هم نداریم! نه اونا خییلی راحتن

نه من!:// با بچه های یه سری اتاق ها و واحدهای دیگه کم کم دارم جور میشم اما همین که

کلاسا شروع شد همه شروع کردن به درس خوندن!:0__0 کلا نهایتا میان شام میخورن و فوقش

چند دقیقه ای هم صحبت میکنن بعد و قبلش همه ش میشه کلاس و درس! 


از دانشگاه هم بگم که هنوز اکثریت تو همون جو دبیرستانن!! سر کلاس یه درس عمومی مثل 

ادبیات اووووونقدر سوال میپرسن که حد نداره.هی میپرسن هی آرایه میگن هی استاد میگه این

همه دقیق به کار شما نمیاد اصلا ، ولی کی گوش میده؟؟:/ 


-من کلا از تصورم از داشگاه چیز دیگه ای بود و تو همین مدت کم احساس پوچی میکنم کاملا! اصلا

با تصوراتی که من داشتم یه دنیاااا فرق میکنه! از همین چند روز تصمیم گرفتم که دیگه واقعا برای

کارها و فعالیت های مختلف برنامه ریزی کنم که بیکار نباشم کلا که این احساسات بخواد بیاد 

سراغم و اونجوری راحت تر میپذیرم این تغییراتو.


چند روز پیش داشتیم با بچه ها در مورد اینکه کی میرن خونه صحبت می کردیم که در کمال نعجب

دیدم بجز چند نفری که راهشون خییلی نزدیکه در حد 2-3 ساعت ، بقیه حالا حالاها قصد رفتن 

ندارن کلا!! حتی تو تعطیلات!! با اینکه بعضی ها راهشون از من خییلی نزدیک تر بود اما میگفتن

نمیشه رفت و وقت نیست و کلاس هست و...:/ به من گفتن ت تاسوعا و عاشورا میری خونه؟

من گفتم اگه تا قبل از اون موقع نرم خیییلی کار کردم که موندم!! :))) واقعا نمی فهمم فازشون

چیه؟؟ از همین اول نمیرن بعدش فکر کنم سال به سال برن خونه دیگه! :/ 

و امااااااااااا مهم ترین اتفاقی که این مدت برام افتاد این بود که با ستایش عزیز یکی از دوستای 

مجازی و وبلاگی که از قبل میشناختم دیدار داشتم! بعد چند بار اون دنبال من بگرده و من بگردم 

دنبالش ، بالاخره یه روز تو غرفه شون بود و همون موقع که اس داد بهم ،منم  همون دور و برا بودم!

دیدمش ولی نمی خواستم مستقیم برم پیشش! رفتم از پشت بقیه ی غرفه ها یهو جلوش ظاهر 

شدم!:))) و اصلا نمی تونستم خودمو معرفی کنم فط میتونستم لبخند بزنم و بخندم!! که دیگه خودش

متوجه شد من غیرعادیم!:))) خلاصه اون روز یه یکی دو ساعتی باهم بودیم و از همه چی و همه جا 

صحبت کردیم و اتفاقاتی که اونجا افتاد ، خیلی جالب بود و به من که خییلی خوش گذشت. 

یه بار دیگه هم امروز با هم بیرون بودیم برای درست کردن اینستای من! و درکمال تعجب ، فقط 

ستایش اینستای خودش رو برام فرستاد و خیلی شیک و مجلسی خوب شد اینستا!!! :))) 

و با وضعیتی که اون  مغازه داشت و اتفاقاتش ، کلیی ضایع شدیم ما!! که البته اون موقع هیچ کدوم

اصلاااا به روی خودمون نیاوردیم!! و با اعتماد به نفس تماام اومدیم بیرون!!:)))

از وقتی که ستایش رو دیدم و ارتباطم هم خب به نسبت باهاش بیشتر شده ، خییلی احساس بهتری 

دارم و خیلیی  اینجا برام قابل تحمل تر شده که بییی نهایت ازش ممنووونم:*

این پست نصفش چند روز پیش نوشته شده نصفش هم امروز!!  اتفاقات و دغدغه های زیادی بود 

که میخواستم بگم ، اما الان حافظه یاری نمیکنه!

  • یک من...

جشن

خب امروز جشن ورودی ها بود و خب همه نیومده بودن چون تعداد خیلی کمتر از آمار نشون میداد! ولی خب

حداقل برای آشنایی اولیه و چند ساعت با مثل خودت ها بودن ، خوب بود به نظرم..  یه قسمت فوق العاده

دوست داشتنی ،  آهنگ های سنتی بود که من خیییلی باهاش حال کردم:*  برای منی که این جور کارا رو

دوست دارم یه هدیه ی خوب و بزرگ بود امروز:)

جالب اینجا بود که من تنها شمالی جمع بودم!!! همه نیومده بودن ولی خب بین اینایی که بودن من فقط از

شمال بودم ! منم که همچین فکری نمی کردم ، وقتی مجری پرسید که کی شمالیه اینجا ، من دستمو بلند

کردم و فقط خودم بودم و خودم!:)))) بعد یهو گفت تشریفبیارین روی سن!! من اون لحظه به غلط کردن افتاده

بودم یعنی!! بعد دیدم از استان های دیگه هم داره باز یه سری انتخاب میکنه که بیان بالا ، استرسم کم شد:))

ازمون میخواست که خودمونو معرفی کنیم و یه کم به زبان خودمون با بقیه صحبت کنیم هرچی دوست داشته

باشیم!! منم که لهجه م در افتضاحه که همه بهم میگن تو گیلکی حرف نزن کلا! خب از بچگی صحبت نکردم

و طبیعی یه که لهجه هم نداشته باشم! اما خب دیدم خیلی ضایعس گفتم خیلی با لهجه بلد نیستم ولی یه

کم میتونم!!:)))) خلاصه سلام و علیک ساده و آرزوی موفقیت و اینا کردم :))))))

بعد مراسم رفتیم سلف غذا بخوریم ، چند نفر منو دیدن بهم گفتن تو همونی بودی که رفته بودی رو سن/؟؟؟

جالب بود که چون تعداد اون بچه های بالا زیاد بود (حدود 10-15 نفر) و هرکدوم هم از یه جا بودن ، دیگه هیشکی

یادش نمی اومد کی مال کجا بود!:)))))) همه دوباره میپرسیدن!! خلاصه که سوژه ای شدم برای خودم!:))))

صبح هم همراه یکی از بچه های دیگه که کلاس داشت رفتم دانشگاه و محل دانشکده خودمونو پیدا کردم که

مشکلی نداشته باشم دفعات بعد دیگه. موقع برگشت هم چون فعلا سرویس نذاشتن برای خوابگاه ، با واحد

اومدم وکارت هم گرفتم با راهنمایی یکی از بچه ها:)

هنوز یه عکس هم نگرفتم!! ذوق عکس گرفتنم بعد اون پاک شدن عکسا و البته خرابی اینستا کلا از بین رفت!

بخاطر درست شدن اینستا گوشی رو فلش کردم اما بازم همون مشکلاتش سرجاش هست!

* بعنوان هدیه ی اول سالی بهمون چند تا وسیله که تو یه ساک بود و رو بیشترشون ارم دانشگاه حک شده بود

دادن ... دوسشون دارم.. چیزهای خاصی نیستن ولی خب من جوگیرم!:)))))))

*واقعا تو همین چند روز فهمیدم که زندگی خوابگاهی خیلی سخته! مخصوصا که راهت هم دور باشه.. اما خب

تجربه های جالبی هم داره در نوع خودش... مثلا من تا حالا سیب زمینی و میوه و اینا نخریده بودم ، ولی اینجا

خریدم یعنی مجبور بودم!:))) یا اینکه رو تک تک وسایل دقیق باشی که گم نشن و تمیز باشن که تو خونه بیشتر

این کارا پای مامان:* بوده... امروز تو گروه خانوادگیمون وقتی خواهرم داشت به بقیه میگفت که وقتی اسم سوده

میاد مامان چشاش اشکی میشه و هر لحظه داره هرکاری میکنه یاد منه ، خیییلی دلم برای مامانم تنگ شد:*

میخواستم بهش زنگ بزنم که خواب بود.. فردا صبح حتما اولین کاری که میکنم ، همینه...

برای من داره تجربه های جدیدی رقم میخوره علی رغم همه ی سختی هایی که هست... امیدوارم که مامانمم

زودتر آروم شه و یه عادت نسبی براش بوجود بیاد حداقل...


  • یک من...

من الان به طرز خیلی ناباورانه ای تو خوابگاهم! فعلا که خلوته و خبری نیست زیاد ، ولی طی این چند روز

شلوغ میشه دیگه! از صبح که اومدم تا خود ظهر جابجا کردن وسایل بودم تقریبا و یه سری از مواد غذایی

ریخته بود و دردسری بود برای خودش! خدا رو شکر الان همه چی مرتب و منظمه ولی چون بقیه فعلا

همه ی وسایلاشون تو اتاقه بری منم همه تو اتاقه و کابینت های آشپزخونه نقش تیر دروازه رو بازی میکنن:)))

فقط وسایل داخل یخچال رو بردم گذاشتم تو یکی از یخچالها و بقیه فعلا جابجا شده در همین اتاقه!

خییییلی دوست دارم برم داخل شهر و اینور و اونور و از اینهمه جاهای تفریحی که هست دیدن کنم ، ولی فعلا

نه کسی باهامه نه اینکه جای خاصی رو بلدم! ولی خب اصفهان رو نبینیم دیگه کجا رو بخوایم بریم ببینیم؟

کم کم یاد بگیرم همه جامیرم دیگه! فعلا چون سرویس نداریم تا چند روز دیگه راه رفت و برگشت دانشگاه رو یاد

بگیرم ، برام بسه!:))) خدا رو شکر وسایل اولیه مو همین دور و برا میتونم بخرم و مشکلی نیست!

چون آب و هواش خشکه دست و  پای من شروع کردن به پوسته دادن! و در اولین فرصت باید برم یه جایی برای

نرم کننده لب و لوسیون!  اینترنت هم فعلا اینجور ک معلومه نامحدوده و این چند روز رو که بیکارم تقریبا ، با نامبرده

مجبورم مشغول باشم تا حد زیادی!

گوشیمم همون شهر خودمون که بودم خراب شد و ویروسی د در حد فجیع که کلا هیچ کاری نمی تونستی

باهاش انجام بدی درست! بردمش و باید فلش میکردم و گویا عکسا و فیلم هایی کهبا گوشی گرفته بودم ، تو

خود گوشی سیو میشد و کلا همه ش پرید!!:((( خیییلی عکس بود و منم باطر همین ویروس قبلا نتونسته بودم

جای دیگه ای خالیشون کنم و کلا خییییلی زیااااد خاطره های مختلف توشون بود که پریدن همه شون!!

تولدها و مهمونی ها و عکس ها و فیلمهای دسته جمعی!! الانم که بهش فکرمیکنم واقعا ناراحت میشم.. یه مدت

وسایل ارتباطی خونه خراب بود و نمی تونستم بریزم الانم که مال خودم! ای کاش قبلش مطمئن میشدم کجا سیو

شده بعد اجازه میدادم که فلش کنه!! :((

فلش کردن همانا و نابودی همه ی برنامه های منم همانا! از صبح به زور تونستم بازار و واتس آپ بگیرم تلگرام

فعلا معلوم نیست چشه فعال نمیشه! اینستا هم تا شب دیگه نصب میکنم .. خلاصه اینکه اکثر راه های

ارتباطی قطعه الان!:))) 

فردا هم جشن ورودی هاست! بخاطر همین هم زودتر اومدم وگرنه 5شنبه میومدم!:)) کلاسامون هم از شنبه شروع

میشه ثبت نام حضوری هم اواخر مهره! یعنی دو سه هفته از شروع کلاسا گذشته ، تازه ما ثبت نام حضوری انجام

میدیم:))))

هم اتاقی هامم فعلا فقط یه نفر اومده که ارشده! 2نفر دیگه هنوز نیومدن.. راستی یکی از هم کلاسی هامم اتفاقی

پیدا کردم ..همین واحد خودمونه:;) اومده بود با من کار داشت من خواب بودم!!

دیگه فعلا چیز خاصی مد نظرم نیست بجز اینکه دلم تنگ شده از همین الان! و همینایی که گفتم..:)

ایشاااله که اون دو تا هم اتاقی هامم خوب باشن و اینجوری حداقل اذیت نشم!

  • یک من...


سلااااااااااااام من برگشتمممم بالاخره!! نت یه چند روزی هست که درست شده اما من تنبلی کردم

برای نوشتن!:))))  همین الان دیگه با شیطان درونم گلاویز شدم و بردمش!!:))

خب اووول از نتیجه ی کنکور بگم که خییلی سورپرایز شدم!! "کاردرمانی" یه جای خووب قبول شدم و یه

نتیجه ای بود که به شددت منو خوشحال کرد هرچند که راهم دور میشه و مشکلات خاص خودشو داره

اما فکر میکنم 4سال فرصت و تجربه ی خوبی یه برای من !

یه رشته ی نوپا که هنوز 30 سال هم از ورودش به ایران نمی گذره و یه کار مستقل میتونه دنبالش باشه

و مهم تر اینکه فقط چند تا دانشگاه اونم به تعداد کم ، تو این رشته چذب میکنن و  دلایل دیگه که تقریبا

اکثر شرایط یه شغل و رشته ای که دوست داشتم رو برام فراهم میکنه!

ثبت نام هم انجام شد و خوابگاه هم اینترنتی تایید شد ... فعلا به مرحله ی حضوری نرسیدم و هفته ی

بعد باید بارو بندیلمو بردارم و کلا برم اونجا!!

بیشترین سوالی که این چند وقت جواب دادم این بود که "این رشته کلا چیه؟؟" :))) خب طبیعی هم

هست که اکثرا شاید اطلاعات در موردش نداشته باشن چون یه چیزی نیست که خیلی زیاد باشه و

باهاش زیاد برخورد کرده باشن همه.

دیروز هم کارنامه ی سبزمو دیدم رشته هایی مثل تغذیه و رادیولوژی و علوم آزمایشگاهی هم میتونم برم

ولی هرجور با خودم کلنجار میرم رشته ی خودم یه  سری مزایایی داره که  اونجاها بعضی هاشو ندارن!

بخاطر همین هم اونا رو بعدش زده بودم کلا! حالا باز صحبت میکنم ولی فکر نکنم که بخوام عوض کنم!

این مدت هم دنبال کارای مختلف و مدارک و خرید یه سری وسایل و اینام . و اونقدر فاصله ی بین قبولی

و رفتن کمه که هنوز هم درست و حسابی با خودم کنار نیومدم که باید خوشحال باشم یا ناراحت!

همه میگن بعد یه مدت کاملا عادی میشه برات و در حدی میشه که دلتنگ  اونجا میشی تو تعطیلات!

فعلا پناه بر خدا میرم ببینم چی میشه:)

از این بحث که بیام بیرون میرسم به مهمونی های بسیااااااار زیاد تو این چند وقت! چون تعطیلات آخره و ما

هم که اکثر اوقات قبلش مشغول مهمون داری بودیم و خودمون خیلی اینور و اونور نرفته بودیم و به بهانه ی

اینکه من دیگه نیستم!! ، کلییی مهمونی ها و تفریح و گردش های مختلف دسته جمعی و فک و فامیلی

رو ترتیب دادیم  در حدی که منی که عاشق اینجور دورهمی هاا چه خونه ی خودمون چه بقیه ، هستم ،

خسته شدم از اینکه اینهمه شلوغ پلوغه دور و برم همیشه!! ولی خب الان دیگه به حد نرمال برگشتیم

و از اون شلوغی های یهویی و پشت سر هم کم شده دیگه.

لیست کارایی که باید انجام بدم و وسایلی که باید با خودم ببرم و مدارک و...  رو نوشتم!چون این مدت بیشتر

بخاطر همون شلوغی ها به شددت آلزایمر دارم و یادم میره همه چی! اینجوری خیالم راحت تره.:)

و دنبال این کارام دیگه:)

 این مدت به همون بهانه ی همیشگی این چند وقت که "من دیگه نیستم" خونه تکونی آخر شهریور رو هم

انجام دادیم!! هرچند که سریع به همون حالت برمیگرده! اما خب بعد از تموم شدنش منو خواهرم کلییی ذوق زده

شدیم که چقدررر خوب شده و یه مقداری هم تغییر دکوراسیون دادیم با همفکری هم و دور از چشم مامان! که

اتفاقا خیییلی هم خوب شد و کلی خوشگل شد و مامان هم دیگه گیری نداد بهش!!!

چند روز هم غذاهای شام پای من بود و شامی و ماکارونی و املت یا مواد مختلف سرخ کردنی غذاها رو من سرخ

میکردم .به همه هم تاکید میکنم که آخرین لحظاته که دستپخت منو میخورن و قدر بدونن و لذت ببرن:)))))

حالا یکی ندونه فکر میکنه من چقدررررر آشپززززم!!!:)))))))  ولی از پیشرفتم تو این زمینه راضیم!:)))

 

  • یک من...

من زنده م!:)))

سلام...

همه چی خوب وخوشه کلا!! گل و بلبله!! اگه بخوام یه کم نگرانی و هنگ بودن خودمو 

فاکنور بگیرم , باید بگم که همه چییی عاالیه و قراره تا چند وقت دیگه عالی تر هم بشه;) 

نبودنم بخاطر قطعی اینترنته!!که اصلا معلوم نیست چرا چند روزه بیخودی و الکی قطعه!! 

و اینترنت گوشی هم افتضااااح!! اونم درست وقتیی که بیشترین نیاز رو به نت دارم , مشکل 

پیدا کرده نت و کسی پاسخگو هم نیست طبق معمول!! 

به محض اینکه درست شه , میام :)

  • یک من...

درهم!!

تا یه سری مشکلات و دغدغه ها رو به راه میشه , یه سری دیگه شروع میشن! 

اونقدر همه چی با هم داره اتفاق میفته که نمیدونم دارم چیکار میکنم و کلا باید

چیکار کنم!!! تو این شلوغی ها , الزایمر هم گرفتم و کلا همه چی از کوچیک ترینش

تا بزرگ ترینش ,یادم میره!بقیه بهم یه چیزی میگن من میگم باشه انجامش میدم و بعد 

دیگه یادم میره کلا که حرفی زده بودم!:)))

هم چنان مهمون میاد و میره و با احتمال زیاد یه دورهمی هم داریم همین هفته که روزش

مشخص نیست فعلا! 

این چند وقت خیلی سخت گذشت و میگذره! اتفاقات خوب هم هست ولی فعلا پررنگ تریناش , 

همون بقیه ن!! امیدوارم زودتر تموم شن و من از این وضعیت خارج شم:( 

  • یک من...

دیروز ساعت 7و نیم بود که بیدار شدم و تا صبحونه بخورم و وسایلمو آماده کنم و برم پیش دوستم , ساعت 9

شد و خدا رو شکر به موقع رسیدم. تا ساعت 11بی وقفه مشغول صحبت ها و مشاوره ها شدیم و نهایت

استراحتمون میوه خوردن بود!!! تازه از قبل قرارمون سه ساعته بود اما همین دو ساعت روبه زور دووم اوردیم!!:))

دستمم شکست از بس نوشتم!! بعدش هم تا بخوایم خورده کاری ها رو انجام بدیم ومن برسم خونه ساعت

12 و نیم بود.

بعد از ناهار اصلا متوجه نشدم کی خوابم برد تا اینکه با صدای خواهرم که تازه اومده بود خونه و شروع کرد به همه

چیز و همه کس گیر دادن , بیدار شدم!! وهمه ی تمیزکاری ها و جارو کشیدن ها رو من انجام دادم.خواهرمم رفت

 بیرون و کار داشت و برای مهمونی شب هم من مجبور شدم فقط به مامان کمک کنم و مامان هم رحم نکرد  بهم

خداییش!! هرکاااری که یادش بود بهم گفت و کم مونده بود منو بفرسته خونه ی همسایه ها برای کار!!!:))))

 شب شد و مهمونا اومدن , تازه خواهر گرام تشریف فرما شدن!که همون موقع من در حال شستن میوه هایی بودم

 که بابا تازه از درخت هامون چیده بود!! بعدش خوهرم اومد بهم گفت امروز خیلی کار کردی , پذیرایی از مهمونا با

منه دیگه! و فقط ظرف های شام رو شست!! و کلا بقیه ی چیزاش با من بود!!

البته منم همیشه اینقدر کوزت نیستما ولی خب دیگه تو مهمونی ها کلا پذیرایی های مختلف با منه و چیدن و

 ایناش , دیگه تخصصم شده الان:)))

بعد از شام هم به خاطره گفتن و خندیدن دسته جمعی گذشت و عااالی بود واقعا خاطره های قدیمی:)))

امروز هم مهمونی خودم به خوبی و خوشی و پرررر از اتفاقات خوووب گذشت و من از اینکه یهو ایینقددددر

همه چی عالی شد ، فقط میتونستم خدا رو شکر کنم بابت همه چیییی:)  همیشه همراه هر سختی ای ،

آسونی هم هسسسستتتت مطمئناااااا... خداایااااااااا یه دنیااااااا شکرررررررر:)

پ.ن: داداش من کلا علاقه ی شدیدی به اذیت کردن ما داره و کم پیش میاد که تعریف کنه از 

چیزای مختلف!! البته تعریف میکنه ها ولی بعدش محض شوخی و اینا کلا ضد حال میزنه!امروز

بهم گفت تو اشپزیت خوبه ها ولی دکتری تخصصیت , تو کوکو و شامی و ایناست!:)))) 

  • یک من...

بسیار سفر باید:)

سلاااااااااام

من دوشنبه ظهر از مسافرت اومدم ولی به دلیل درگیری های این چند روز نتونستم بیام اینجا و بابت دیر

تایید کردن نظرات واقعا :)

تو مسیر رفت که با اتوبوس بودم ، تونستم یه کتابی که نصفه کاره مونده بود رو تموم کنم و بقیه ی زمان

هم بیشتر به نگاه به بیرون!! و ارتباطات با بقیه گذشت و با چند نفر آشنا شدم:) 

فقط دو تا مشکل داشتم.یکیش اینکه تو اتوبوس یا حتی باماشین شخصی کلا نمیتونم بخوابم در طول مسیر!

و از این 8ساعتی که تو راه بودم ، هیچی شو نتونستم بخوابم و نهایتش چشمامو میبستم چند دقیقه ولی

کاملا حواسم به همه ی صداها و اطرافم بود!!!

یه مشکل دیگه هم اینکه بوی سیگار راننده ها و همراهاشون به شدددددت اذیتم میکرد و تا میومدن رد شن ،

مجبور بودم تا چند دقیقه بعدش هم بینی مو با دستمال بگیرم!! حتی موقع ناهار هم یکی شون از دور و برم

رد شد ، دیگه نتونستم بقیه ی ساندویچمو بخورم!!:((( 

با یه دختر کوچولو که رو به روم بود ، دوست شدم و البته با مامانش! و کلییی باهم صحبت کردیم و خندیدیم

یه پسر بچه ی فوق العاده گوگولی هم بود تو اتوبوسمون که رفت با راننده دوست شد و هم صحبتش شده

بود:))) میگفت میخوام دندونپزشک بشم بعد دندون های شما رو برای اینکه یه بار ما رو سوار اتوبوستون

کردین و بردین مسافرت ، رایگان درست میکنم:)))) مامانش میگفت کلا تو مدرسه و همه جا از بس شیرین

زبونی میکنه ، هممه دوسش دارن..فوق العاده باحال و سر وزبون دار بود:)))) تقریبا با این زبون و حرفاش

مخ همه رو زد اونجا:))))))

سفر هم با کلیییی گشت و گذار و دیدار و مهمونی گذشت و عاااااالیییییی بود کلا... تجربه ی خیییلی

خوبی هم برای من بود تو زمینه های مختلف... کلااا خیییلی خوش گذشت بهم:)

این چند روز هم یه کم کارها زیاد شده و همه ی فامیل هم اومدن و مهمونی و رفت و آمد و ایناست .

پ.ن: خییییییییلی خوشحالم که خیییلی ها رو دارم از نزدیک می بینم و بی نهایت بهم انرژی دادن واقعا

واااقعا احساس میکنم خییلی بهتر شد اوضاعم ..

پ.ن: درست تو لحظاتی که داشتم پشیمون میشدم و کم آورده بودم با دوتا اتفاق خوب خدا حالمو خوب

کرد و منو تو اون راه نگه داشت..خدایا مرسیی:)



  • یک من...